🍃زندگی متفاوت
🌚فصل دوم
پارت 103
#mhshad
هوفیی کشیدم سردرگم بودم
یعنی راهی نبود تا پانیذ حالش خوب شه از اینور رضا خودش رو حبس کرده بود تو اون عمارت کوفتی
هیچ کدومشونم که امیدی چیزی ندارن که
بعد چند ساعت فکر کردن یه فکری به سرم زد
باید اولی به محراب میگفتم
ولی خداکنه هم محراب و هم رضا قبول کنه وگرنه نمیشه حلش کرد
محراب که تو اتاق کارش بود در زدم وارد شدم سرش از لپ تاپ اورد بیرون نگاهم کرد
و لبخندی زد و اشاره کرد بیام رو پاهاش بشینم
رفتم جلو رو پاهاش نشستم دستم گذاشتم رو گردنش
محراب:خب روباه کوچولو یه چیزی میخاد اره
خوب منظورم فهمیده بود
مهشاد:خب اره ولی این درخاستی که من ازت میخام فقط یه رضایت داره اونم رضایت توئه
محراب:رضایت من اومم خب حالا چیه
مهشاد:میخام بر درمان پانیذ رضا کمکش کنه
اخمی کرد که خدا خدا میکردم قبول کنه
محراب:نه من همچین اجازه ای رو بهش نمیدم و نمیزارم نزدیکش بشع
من که میدونستم تو دل شوهرم چی میگذره ولی اون نمیخاد به قول خودش
غرور مردونش رو بزار زیر پا
مهشاد:محراب
محراب:نه مهشادم
مهشادد:عزیزمم فقط یه فرصت از خاهش میکنم بخاطر پانیذ تو نمیخای حداقل بزار حال اون خوب بشه پانیذ تو این قضیه خیلی عذاب کشیده درد کشیده از هممون بیشتر اون کشیده فقط این بارو محراب جون منن
محراب:باشه ببین فقط این یه بار و به اون مرتیکه فرصت میدم اونم بخاطر تو پانیذ
انقدر ذوق داشتم که نگم سر محراب بغل و یه بوسه ی محکم رو سرش زدم
محراب:خب حالا من باید چیکار کنم
مهشاد:هیچ کاری تو فقط به کارت برسس من و دیا حلش میکنیم
چپ چپ نگام کرد اخر نتونستم تحمل کنم محکم لبس بوس کردم
محراب:پاشو برو تا نخوردمت کلی کار دارم
مهشاد:چشمم
محراب:چشمت بی بلا
از اتاقش رفتم بیرون شماره ی دیانا رو گرفتم که بعد چند تا بوق برداشت
دیانا:سلام مهشاد
مهشاد:سلامم دیااا
دیانا:خوبی چخبر از پانیذ خوبه چطوره
مهشاد:مث سری پیشه دیانا تو میخای رضا و پانیذ رو بهم برسونیم
دیانا:چرا که نه رضا خودش رو حبس کرده تو اون خونه در نمی ارد نه حرف گوش میده
مهشاد:یکم کارمون سخت شد ولی نگران تباش درستش میکنیم من از محراب رو راضی کردم مونده رضا
دیانا:خوبه منم بچها رو میزارم پیشه ارسلان میام عمارت فقط ساعت چند
مهشاد:الان که 3 هستش 4 ونیم جلو خونه رضا خوبه
دیانا:اره
مهشاد:بچه هارو ببوس از طرف من فعلا
دیانا:فعلا
گوشی رو قطع کردم رفتم لباس بپوشم یع لباس مناسب برداشتم عوض کردم موهام مرتب کردم
عطرم زدم به محراب خبر دادم رفتم سوار ماشین شدم از اون موقع ای که اون قضیه تموم شده فقط بعضی از مواقع
بادیگاردا میبردتمون
خداروشکر میکنم که تموم شد
بوق زدم که نگهبان درو وا کرد حیاط بزرگ شدم دیانا هم به موقع رسید
مهشاد:سلام
دیانا:سلام بریم تو
پارت 103
#mhshad
هوفیی کشیدم سردرگم بودم
یعنی راهی نبود تا پانیذ حالش خوب شه از اینور رضا خودش رو حبس کرده بود تو اون عمارت کوفتی
هیچ کدومشونم که امیدی چیزی ندارن که
بعد چند ساعت فکر کردن یه فکری به سرم زد
باید اولی به محراب میگفتم
ولی خداکنه هم محراب و هم رضا قبول کنه وگرنه نمیشه حلش کرد
محراب که تو اتاق کارش بود در زدم وارد شدم سرش از لپ تاپ اورد بیرون نگاهم کرد
و لبخندی زد و اشاره کرد بیام رو پاهاش بشینم
رفتم جلو رو پاهاش نشستم دستم گذاشتم رو گردنش
محراب:خب روباه کوچولو یه چیزی میخاد اره
خوب منظورم فهمیده بود
مهشاد:خب اره ولی این درخاستی که من ازت میخام فقط یه رضایت داره اونم رضایت توئه
محراب:رضایت من اومم خب حالا چیه
مهشاد:میخام بر درمان پانیذ رضا کمکش کنه
اخمی کرد که خدا خدا میکردم قبول کنه
محراب:نه من همچین اجازه ای رو بهش نمیدم و نمیزارم نزدیکش بشع
من که میدونستم تو دل شوهرم چی میگذره ولی اون نمیخاد به قول خودش
غرور مردونش رو بزار زیر پا
مهشاد:محراب
محراب:نه مهشادم
مهشادد:عزیزمم فقط یه فرصت از خاهش میکنم بخاطر پانیذ تو نمیخای حداقل بزار حال اون خوب بشه پانیذ تو این قضیه خیلی عذاب کشیده درد کشیده از هممون بیشتر اون کشیده فقط این بارو محراب جون منن
محراب:باشه ببین فقط این یه بار و به اون مرتیکه فرصت میدم اونم بخاطر تو پانیذ
انقدر ذوق داشتم که نگم سر محراب بغل و یه بوسه ی محکم رو سرش زدم
محراب:خب حالا من باید چیکار کنم
مهشاد:هیچ کاری تو فقط به کارت برسس من و دیا حلش میکنیم
چپ چپ نگام کرد اخر نتونستم تحمل کنم محکم لبس بوس کردم
محراب:پاشو برو تا نخوردمت کلی کار دارم
مهشاد:چشمم
محراب:چشمت بی بلا
از اتاقش رفتم بیرون شماره ی دیانا رو گرفتم که بعد چند تا بوق برداشت
دیانا:سلام مهشاد
مهشاد:سلامم دیااا
دیانا:خوبی چخبر از پانیذ خوبه چطوره
مهشاد:مث سری پیشه دیانا تو میخای رضا و پانیذ رو بهم برسونیم
دیانا:چرا که نه رضا خودش رو حبس کرده تو اون خونه در نمی ارد نه حرف گوش میده
مهشاد:یکم کارمون سخت شد ولی نگران تباش درستش میکنیم من از محراب رو راضی کردم مونده رضا
دیانا:خوبه منم بچها رو میزارم پیشه ارسلان میام عمارت فقط ساعت چند
مهشاد:الان که 3 هستش 4 ونیم جلو خونه رضا خوبه
دیانا:اره
مهشاد:بچه هارو ببوس از طرف من فعلا
دیانا:فعلا
گوشی رو قطع کردم رفتم لباس بپوشم یع لباس مناسب برداشتم عوض کردم موهام مرتب کردم
عطرم زدم به محراب خبر دادم رفتم سوار ماشین شدم از اون موقع ای که اون قضیه تموم شده فقط بعضی از مواقع
بادیگاردا میبردتمون
خداروشکر میکنم که تموم شد
بوق زدم که نگهبان درو وا کرد حیاط بزرگ شدم دیانا هم به موقع رسید
مهشاد:سلام
دیانا:سلام بریم تو
۱۳.۰k
۰۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.