اشعارعباس معروفی
پدر می گفت شمع که بد نیست
با آتش بازی نکن.
من هم خودم را سوزاندم
آنقدر با ولع که هیچ نگفتم
آنقدر با ولع که پدر نگاهم کرد
و هیچ نگفت
آب جوش از روی پوستم گذشت
و من دیدم پوست آدم را
و ماهیچههای عريان را.
کاش میتوانستم
صدای تو را بنويسم
سراسيمه و دلتنگ.
آنقدر موم شمع داغ بود
که هر وقت روی دستم میریخت
دلم خنک میشد
کاش هیچوقت برق نمیرفت
که مادر شمع روشن کند
کاش هیچوقت کسی خدا نبود.
بگذار دنيا
در هوسهای تند نفرت و کام
بميرد
من با نفسهای تو
بيدار میشوم.
از صدف درآمدی ديروز
و حالا بر کف دست من
پرواز را دل دل میکنی!
گفتم؟
پيش از تو
هيچ مرواريدی پروانه نشد.
پدر میگفت اگر نمیخواهی خب نخواب
آنکه در خواب من سن ندارد کیست پس؟
حتما روزی راه میرفته
پدر!
وقتی شمع خاموش میشده
یکی دیگر روشن میکردهاند
تا دلشان خنکتر شود؟
و هوا چقدر گرم میشده؟
راستی
خدا را در جهنم میسوزانند؟
شمعی روشن شد
شمعی
شمعی ديگر را گرفت
و آفتاب غروب کرد
شمعی آب شد
شمعی
به تن شمعی ديگر چکيد
و آفتاب غروب کرد.
با اشک شمعی
شعلهی شمعی ديگر
خاموش شد
و آفتاب غروب کرد.
چند بار غروب کرد؟
آفتاب
يادت هست؟
باز من بودم و آن تاريکی خوفناک
خاموش کنيد که ماه در بيايد
شعلهور در ياد تو
خاموش نمیشد
ماه در نمیآمد
سوخت
خاموش شد
و من در شبی ماهنگار
به خانهی تنهايیات آمدم؟
چيزی يادت هست؟
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
میخواهم در تب
با تو عشقبازی کنم تا خود وجودخداییت
#عشق
#خدا
#متن
#شعر
#متن ناب
با آتش بازی نکن.
من هم خودم را سوزاندم
آنقدر با ولع که هیچ نگفتم
آنقدر با ولع که پدر نگاهم کرد
و هیچ نگفت
آب جوش از روی پوستم گذشت
و من دیدم پوست آدم را
و ماهیچههای عريان را.
کاش میتوانستم
صدای تو را بنويسم
سراسيمه و دلتنگ.
آنقدر موم شمع داغ بود
که هر وقت روی دستم میریخت
دلم خنک میشد
کاش هیچوقت برق نمیرفت
که مادر شمع روشن کند
کاش هیچوقت کسی خدا نبود.
بگذار دنيا
در هوسهای تند نفرت و کام
بميرد
من با نفسهای تو
بيدار میشوم.
از صدف درآمدی ديروز
و حالا بر کف دست من
پرواز را دل دل میکنی!
گفتم؟
پيش از تو
هيچ مرواريدی پروانه نشد.
پدر میگفت اگر نمیخواهی خب نخواب
آنکه در خواب من سن ندارد کیست پس؟
حتما روزی راه میرفته
پدر!
وقتی شمع خاموش میشده
یکی دیگر روشن میکردهاند
تا دلشان خنکتر شود؟
و هوا چقدر گرم میشده؟
راستی
خدا را در جهنم میسوزانند؟
شمعی روشن شد
شمعی
شمعی ديگر را گرفت
و آفتاب غروب کرد
شمعی آب شد
شمعی
به تن شمعی ديگر چکيد
و آفتاب غروب کرد.
با اشک شمعی
شعلهی شمعی ديگر
خاموش شد
و آفتاب غروب کرد.
چند بار غروب کرد؟
آفتاب
يادت هست؟
باز من بودم و آن تاريکی خوفناک
خاموش کنيد که ماه در بيايد
شعلهور در ياد تو
خاموش نمیشد
ماه در نمیآمد
سوخت
خاموش شد
و من در شبی ماهنگار
به خانهی تنهايیات آمدم؟
چيزی يادت هست؟
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
میخواهم در تب
با تو عشقبازی کنم تا خود وجودخداییت
#عشق
#خدا
#متن
#شعر
#متن ناب
۱.۲k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.