بورام 5
( مادر بورام∆ کوک√بورام☆)
∆بورام (اروم)
بورام تا سرش و برگردوند و با مادرش
رو به رو شد بغض امونشو برید
بورام ـــ چرا اومدی (بغض)
می یونگ_ بورام
بورام ــ میگم چرا اومدی(با داد)
می یونگ ــ دخترم
+من دختر تو نیستم
کی سراغ منو گرفتی هان(داد)
بورام از سر جاش بلند شد و رفت دست جونکوک و گرفت و گفت برو نمیخوام زندگی خوانوادتون و بهم بریزم من پیش عموم خوشبختم من پیش بابام خوشبختم (داد ــ زجه)
کوک ــ واقعا رفتم تو شک وقتی بورام گفت بابام
بورام خیلی بد داشت زجه میزد بغلش کردم سرش رو سینم گذاشتم
با لبخونی به می یونگ گفتم {بسه}
می یونگ = اره بدون تو خیلی خوشبختیم فقط اومدم ببینم مث قبل بدبختی یا نـه ولی تو انگار خیلی خوشبختی (حرف های می یونگ با زجه های بورام غاطی شده بود)
بمون همیــ.....
ــ بــــــســـــــه
کوک =بورام خیلی داشت بد زجه میزد حرف های می یونگ هم رو مخم بود
چنان دادی زدم که حس کردم تن بی جون بورام لرزید
بورام و هدایت کردم رو مبل بشینه
دست می یونگ و گرفتم و به سمت ویلای یونگی حرکت کردم در و با شتاب باز کردم و رفتم تو خونه می یونگ و انداختم تو
یونگی با تعجب گفت ـ چه خبرته
می یونگ خوبی؟
ته یانگ ــ عمو کوک چیشده
کوک به هر سه تاتون دارم میگم نزدیک دختر من بشین قلم پاتون و خورد میکنم
و از ویلا در اومدم
یونگی =
خودم و با بی حالی رو مبل پرت کردم
چطور تونستم اون فرشته رو از دست بدم
کوک =
وارد خونه شدم و به سمت اتاق بورام رفتم در و باز کردم
بورام با چشای خونی رو مبل بی حال افتاده بود
رفتم سمت جلوش زانو زدم اشک و از چشاش
∆بورام (اروم)
بورام تا سرش و برگردوند و با مادرش
رو به رو شد بغض امونشو برید
بورام ـــ چرا اومدی (بغض)
می یونگ_ بورام
بورام ــ میگم چرا اومدی(با داد)
می یونگ ــ دخترم
+من دختر تو نیستم
کی سراغ منو گرفتی هان(داد)
بورام از سر جاش بلند شد و رفت دست جونکوک و گرفت و گفت برو نمیخوام زندگی خوانوادتون و بهم بریزم من پیش عموم خوشبختم من پیش بابام خوشبختم (داد ــ زجه)
کوک ــ واقعا رفتم تو شک وقتی بورام گفت بابام
بورام خیلی بد داشت زجه میزد بغلش کردم سرش رو سینم گذاشتم
با لبخونی به می یونگ گفتم {بسه}
می یونگ = اره بدون تو خیلی خوشبختیم فقط اومدم ببینم مث قبل بدبختی یا نـه ولی تو انگار خیلی خوشبختی (حرف های می یونگ با زجه های بورام غاطی شده بود)
بمون همیــ.....
ــ بــــــســـــــه
کوک =بورام خیلی داشت بد زجه میزد حرف های می یونگ هم رو مخم بود
چنان دادی زدم که حس کردم تن بی جون بورام لرزید
بورام و هدایت کردم رو مبل بشینه
دست می یونگ و گرفتم و به سمت ویلای یونگی حرکت کردم در و با شتاب باز کردم و رفتم تو خونه می یونگ و انداختم تو
یونگی با تعجب گفت ـ چه خبرته
می یونگ خوبی؟
ته یانگ ــ عمو کوک چیشده
کوک به هر سه تاتون دارم میگم نزدیک دختر من بشین قلم پاتون و خورد میکنم
و از ویلا در اومدم
یونگی =
خودم و با بی حالی رو مبل پرت کردم
چطور تونستم اون فرشته رو از دست بدم
کوک =
وارد خونه شدم و به سمت اتاق بورام رفتم در و باز کردم
بورام با چشای خونی رو مبل بی حال افتاده بود
رفتم سمت جلوش زانو زدم اشک و از چشاش
۷.۴k
۱۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.