فیک جیمین وای نمیدونین چی شد ، میخواستم این پارتو از تو نوت هام کپی کنم بزارمش اینجا که یهو دستم خورد نصف بیشترش پاک شد نشسم دوباره واستون نوشتمممم😐😂 پس بلایک فرزندم...
{•°توهم عاشقی°•} pt8
× ا.ت ویو ×
صورتشو آورد نزدیک که چشمامو بستم که یهو خودش رفت عقب ( هه فکر کردین اسماتش میکنم؟ کور خوندین 😂)
جیمین: لباساتو بپوش ۱۰ دقیقه وقت داری خستم میخام بخابم
رفت بیرون و لباسامو پوشیدم
(خودتون بپرین دیگه حوصلم نمیشه جزئیات بگم)
#وقتی_که_میخواستن_بخوابن
رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم جیمین همینجوری لخت روی تخت دراز کشیده.
بیشعور! نمیگه خانما مقدم ترن ؟ باید بزاره من بالا بخوابم خودش بره رو کاناپه ، وای خدا من که نمیتونم رو کاناپه بخوابم پس مجبورم پیش این احمق بخابم...(احمق خودتی بیشعور)
رفتم یه بالشت برداشتم و روی تخت کنارش نشستم و گفتم
ا.ت: ببین، من نمیتونم روی کاناپه بخوابم...این بالشتو میزارم وسطمون که اتفاقی نیوفته
جیمین بدون اینکه بهم نگاه کنه بازوهاشو روی چشماش گذاشت و آروم باشه ای گفت ...منم دراز کشیدم و کمکم چشمام گرم شد و خابم برد
× جیمین ویو ×
چند مین گذشت و خوابش برده بود، دستامو از رو چشمام برداشتم و به طرفش چرخیدم ، چقدر کیوت شده بود.
یهو ی چیزی آروم با صدای خابالود گفت و خودشو انداخت تو بغلم
خوشحال بودم و تعجب کرده بودم ، منو محکم گرفته بود و صورتشو به سینم میمالید ، خدایا چقدر من این دخترو دوست دارم .
منم متقابل محکم تو بغلم گرفتمش و یه بوسه روی سرش گذاشتم و چشمامو بستم ، اون شب مطمئن بودم که میتونستم با آرامش کامل بخوابم....
(پرش زمانی)
#فردا_صبح
× ا.ت ویو ×
با حس یه دست قفل شده دور کمرم از خواب بیدار شدم به خودم اومدم دیدم توی بغل جیمین بودم، وای خدایا ینی من تا صبح اینجوری خوابیدم؟
یکم نگاش کردم...چقدر خوشگل بود با اون لبای خوشرنگش...صورتش مثل نور میدرخشید ، خود به خود لبخند زدم ... یلحظه چشمم به دستاش خورد که دور کمرم بود سریع به خودم اومدم و هلش دادم ک دوتا مون از تخت افتادیم پایین
ا.ت: آخخخ
جیمین: یااااا چیکار میکنی عاییی سرمممم
ا.ت: خودت فکر میکنی داری چیکار میکنی، منو تا صب بغل کرده بودی و خوابیده بودیییی.
جیمین: فکر نمیکنی اونی که اومد تو بغل من خودت بودی؟
ا.ت: چیی؟ مننن؟امکان نداره
جیمین: هه! حق داری خب خواب بودی هیچی نفهمیدی
اینا رو ول کن... من میرم بیرون چندتا کار دارم انجام بدم، شب ک برگشتم یه لباس قشنگ بپوش به خودتم برس .. خب دیگه من رفتم فعلا
اوففف چقد ور میزنه(خودت ور میزنی بیشعور)بعد اون همه ور زدن بلاخره رفت ، ولی منظورش چی بود ک لباس بپوشم به خودم برسم؟
بدون فکر دیگه ای به لباس مشکی قشنگ از لباسایی که خریده بودم انتخاب کردم ، یکم کوتاه بود ولی نه زیاد ... پس همونو گذاشتم رو تخت که بعداً بپوشم
(پرش زمانی)
#ظهر
تقریبا ظهر شده بود ، گشنم بود ... یه چیزی از بیرون سفارش دادم و خوردم...
و بازهم خماری😔😂
× ا.ت ویو ×
صورتشو آورد نزدیک که چشمامو بستم که یهو خودش رفت عقب ( هه فکر کردین اسماتش میکنم؟ کور خوندین 😂)
جیمین: لباساتو بپوش ۱۰ دقیقه وقت داری خستم میخام بخابم
رفت بیرون و لباسامو پوشیدم
(خودتون بپرین دیگه حوصلم نمیشه جزئیات بگم)
#وقتی_که_میخواستن_بخوابن
رفتم تو اتاق که بخوابم دیدم جیمین همینجوری لخت روی تخت دراز کشیده.
بیشعور! نمیگه خانما مقدم ترن ؟ باید بزاره من بالا بخوابم خودش بره رو کاناپه ، وای خدا من که نمیتونم رو کاناپه بخوابم پس مجبورم پیش این احمق بخابم...(احمق خودتی بیشعور)
رفتم یه بالشت برداشتم و روی تخت کنارش نشستم و گفتم
ا.ت: ببین، من نمیتونم روی کاناپه بخوابم...این بالشتو میزارم وسطمون که اتفاقی نیوفته
جیمین بدون اینکه بهم نگاه کنه بازوهاشو روی چشماش گذاشت و آروم باشه ای گفت ...منم دراز کشیدم و کمکم چشمام گرم شد و خابم برد
× جیمین ویو ×
چند مین گذشت و خوابش برده بود، دستامو از رو چشمام برداشتم و به طرفش چرخیدم ، چقدر کیوت شده بود.
یهو ی چیزی آروم با صدای خابالود گفت و خودشو انداخت تو بغلم
خوشحال بودم و تعجب کرده بودم ، منو محکم گرفته بود و صورتشو به سینم میمالید ، خدایا چقدر من این دخترو دوست دارم .
منم متقابل محکم تو بغلم گرفتمش و یه بوسه روی سرش گذاشتم و چشمامو بستم ، اون شب مطمئن بودم که میتونستم با آرامش کامل بخوابم....
(پرش زمانی)
#فردا_صبح
× ا.ت ویو ×
با حس یه دست قفل شده دور کمرم از خواب بیدار شدم به خودم اومدم دیدم توی بغل جیمین بودم، وای خدایا ینی من تا صبح اینجوری خوابیدم؟
یکم نگاش کردم...چقدر خوشگل بود با اون لبای خوشرنگش...صورتش مثل نور میدرخشید ، خود به خود لبخند زدم ... یلحظه چشمم به دستاش خورد که دور کمرم بود سریع به خودم اومدم و هلش دادم ک دوتا مون از تخت افتادیم پایین
ا.ت: آخخخ
جیمین: یااااا چیکار میکنی عاییی سرمممم
ا.ت: خودت فکر میکنی داری چیکار میکنی، منو تا صب بغل کرده بودی و خوابیده بودیییی.
جیمین: فکر نمیکنی اونی که اومد تو بغل من خودت بودی؟
ا.ت: چیی؟ مننن؟امکان نداره
جیمین: هه! حق داری خب خواب بودی هیچی نفهمیدی
اینا رو ول کن... من میرم بیرون چندتا کار دارم انجام بدم، شب ک برگشتم یه لباس قشنگ بپوش به خودتم برس .. خب دیگه من رفتم فعلا
اوففف چقد ور میزنه(خودت ور میزنی بیشعور)بعد اون همه ور زدن بلاخره رفت ، ولی منظورش چی بود ک لباس بپوشم به خودم برسم؟
بدون فکر دیگه ای به لباس مشکی قشنگ از لباسایی که خریده بودم انتخاب کردم ، یکم کوتاه بود ولی نه زیاد ... پس همونو گذاشتم رو تخت که بعداً بپوشم
(پرش زمانی)
#ظهر
تقریبا ظهر شده بود ، گشنم بود ... یه چیزی از بیرون سفارش دادم و خوردم...
و بازهم خماری😔😂
۹.۵k
۰۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.