مژگان به هم بزن که بپاشی جهانِ من
مژگان به هم بزن که بپاشی جهانِ من
کوبی زمین من به سر آسمانِ من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم!
یک دردِ ماندگار! بلایت به جانِ من
میسوزم از تبی که دماسنجِ عشق را
از هُرمِ خود گداخته زیرِ زبانِ من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه! ای طبیبِ دردفروش جوانِ من!
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بَدَل به باده شود در رگان من...
گفتی: غریب شهر منی این چه غربت است؟!
کاین شهر از تو میشنود داستان من...
کوبی زمین من به سر آسمانِ من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم!
یک دردِ ماندگار! بلایت به جانِ من
میسوزم از تبی که دماسنجِ عشق را
از هُرمِ خود گداخته زیرِ زبانِ من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه! ای طبیبِ دردفروش جوانِ من!
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بَدَل به باده شود در رگان من...
گفتی: غریب شهر منی این چه غربت است؟!
کاین شهر از تو میشنود داستان من...
۲.۹k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.