پارت۱
#پارت۱
واردبخش ميشم و از خانوم صالحي اسمه بيمارايي ک امروز بابد ببينمشون رو ميخام.ذهنم خسته اس و دلم ي فنجون قهوه ميخاد.شقيقه هامو مالش ميدم تا کمي از دردي ک تو سرمه کم بشه.با صداي خانوم صالحي ب خودم ميام:خانوم حسيني حالتون خوبه؟! کوتاه جواب ميدم:بله.سرشو با شک تکون ميده و ميگ:بفرمايين امروز بايد دوتا بيمارو ويزيت کنين...يکيش ک اقاي حسام جهاني هستن،،بيستونه دوبار خودکشي کرده و تقريبا هرروز ساعتاي هشت تا نه داد و بيداد ميکنه و مجبوريم ببنديمش...اخمي ميکنم و ادامه ميده: طبق گفته هاي خانوادش جلو چشمش ب عشقش تجاوز ميکنن و بعدم هردورو بيهوش تو جاده خاکي ميندازن...بعده دوروز پيداشون ميکنن...متاسفانه خانومشون بخاطر شوک عصبي قوي همون موقع سکته کردن...حسامم وقتي بهوش مياد حرفي نميزنه تا چنروز ک هي تو خواب راه و ميره و ب خودج اسيب ميزنه و هرکيم نزديکش ميشد فحش هاي رکيک ميداد و بهش اسيب ميرسوند...نفر دومي ک بايد ببينينش رو تازه اوردنش...حدود ي هفته اي ميشه،،،اقاي مهرداد جهانبخش...سي و دو سالشه و از موقعي ک اوردنش ب يجا خيره شده و حرفي نميزنه حتي غذاهم نميخوره...فقط گاهي اوقات زمزمه هايي ميکنه ک دقيق نميفهميم چي ميگ...ساعت هاي دو الي چهارم همش ب در نگاه ميکنه...انگار ک منتظر کسيه، هنوز اطلاع دقيقي از زندگيش نداريم...ب حرفاي خانوم صالحي فک ميکنم و ميگم:قرصي چيزي بهش دادين؟!سري تکون ميده و ميگ:خير.خيلي ارومن...اينطور ک از خانوادش شنيدم خودش خواسته ک بياد و تحت درمان قرار بگيره...ولي ن تنها همکاري نميکنه بلکه يجوري رفتار ميکنه ک تمام روان پزشکامون ازش خسته شدن و ولش کردن...پوفي ميکنم و ميگم:باشه ممنون.ميتوني بري...بااجازه اي ميگ و ميره...ب سمته اتاق 704ميرم و در ميزنم و وارد ميشم...حسام با ريشاي بلند و چشاي پوف کرده قرمز پاهاشو تو دلش جمع کرده بودو هي تکون ميخورد...با صداي شاد من مکث ميکنه و با سري کج نگام ميکنه:سلام حسام.امروز حالت چطوره...خيلي وقت بود نديده بودمت...توجهي نميکنه و سرشو برميگردونه و ب کارش ادامه ميده...صندلي همراه رو برميدارم و نزديک تختش ميبرم و روراست ميگم:ميدونم خوب نيستي.نيومدمم بهت نسخه بدم و زورت کنم ک فلان کارو کني...من اومدم ب عنوان ي دوست براي چن ساعت باهم حرف بزنيم از هرچي ک تو دلمونه...از هرچي تو گلومون گير کرده...يهو برميگرده سمتم ک ميترسم و سريع ميکشم عقب و ناخوداگاه هيعي ميگم.ميگ:ديشب مريم اومد پيشم،،،ميگف دلش برام تنگ شده...ميگف دلش ميخاد بغلش کنم و موهاشو ناز کنم...باز ذوق برميگرده سمتمو ميگ:راستي ميدونسي مريم عاشق اينه ک من نازش کنم،،،منم عاشق اينم ک هي صداش کنم...هي بوسش کنم...هي قربونش برم...
#Aram
پارت۲:https://wisgoon.com/pin/30739103/
#خاص #جذاب
واردبخش ميشم و از خانوم صالحي اسمه بيمارايي ک امروز بابد ببينمشون رو ميخام.ذهنم خسته اس و دلم ي فنجون قهوه ميخاد.شقيقه هامو مالش ميدم تا کمي از دردي ک تو سرمه کم بشه.با صداي خانوم صالحي ب خودم ميام:خانوم حسيني حالتون خوبه؟! کوتاه جواب ميدم:بله.سرشو با شک تکون ميده و ميگ:بفرمايين امروز بايد دوتا بيمارو ويزيت کنين...يکيش ک اقاي حسام جهاني هستن،،بيستونه دوبار خودکشي کرده و تقريبا هرروز ساعتاي هشت تا نه داد و بيداد ميکنه و مجبوريم ببنديمش...اخمي ميکنم و ادامه ميده: طبق گفته هاي خانوادش جلو چشمش ب عشقش تجاوز ميکنن و بعدم هردورو بيهوش تو جاده خاکي ميندازن...بعده دوروز پيداشون ميکنن...متاسفانه خانومشون بخاطر شوک عصبي قوي همون موقع سکته کردن...حسامم وقتي بهوش مياد حرفي نميزنه تا چنروز ک هي تو خواب راه و ميره و ب خودج اسيب ميزنه و هرکيم نزديکش ميشد فحش هاي رکيک ميداد و بهش اسيب ميرسوند...نفر دومي ک بايد ببينينش رو تازه اوردنش...حدود ي هفته اي ميشه،،،اقاي مهرداد جهانبخش...سي و دو سالشه و از موقعي ک اوردنش ب يجا خيره شده و حرفي نميزنه حتي غذاهم نميخوره...فقط گاهي اوقات زمزمه هايي ميکنه ک دقيق نميفهميم چي ميگ...ساعت هاي دو الي چهارم همش ب در نگاه ميکنه...انگار ک منتظر کسيه، هنوز اطلاع دقيقي از زندگيش نداريم...ب حرفاي خانوم صالحي فک ميکنم و ميگم:قرصي چيزي بهش دادين؟!سري تکون ميده و ميگ:خير.خيلي ارومن...اينطور ک از خانوادش شنيدم خودش خواسته ک بياد و تحت درمان قرار بگيره...ولي ن تنها همکاري نميکنه بلکه يجوري رفتار ميکنه ک تمام روان پزشکامون ازش خسته شدن و ولش کردن...پوفي ميکنم و ميگم:باشه ممنون.ميتوني بري...بااجازه اي ميگ و ميره...ب سمته اتاق 704ميرم و در ميزنم و وارد ميشم...حسام با ريشاي بلند و چشاي پوف کرده قرمز پاهاشو تو دلش جمع کرده بودو هي تکون ميخورد...با صداي شاد من مکث ميکنه و با سري کج نگام ميکنه:سلام حسام.امروز حالت چطوره...خيلي وقت بود نديده بودمت...توجهي نميکنه و سرشو برميگردونه و ب کارش ادامه ميده...صندلي همراه رو برميدارم و نزديک تختش ميبرم و روراست ميگم:ميدونم خوب نيستي.نيومدمم بهت نسخه بدم و زورت کنم ک فلان کارو کني...من اومدم ب عنوان ي دوست براي چن ساعت باهم حرف بزنيم از هرچي ک تو دلمونه...از هرچي تو گلومون گير کرده...يهو برميگرده سمتم ک ميترسم و سريع ميکشم عقب و ناخوداگاه هيعي ميگم.ميگ:ديشب مريم اومد پيشم،،،ميگف دلش برام تنگ شده...ميگف دلش ميخاد بغلش کنم و موهاشو ناز کنم...باز ذوق برميگرده سمتمو ميگ:راستي ميدونسي مريم عاشق اينه ک من نازش کنم،،،منم عاشق اينم ک هي صداش کنم...هي بوسش کنم...هي قربونش برم...
#Aram
پارت۲:https://wisgoon.com/pin/30739103/
#خاص #جذاب
۷.۲k
۰۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.