قسمت آخر
پارت۱۰۰
سر تا پامو نگاه کرد و زیرلب گفت
_تیر خوردی؟
خواستم چیزی بگم که زانوهام سست شد و دوزانو افتادم.سریع به سمتم اومد و روبروم نشست.اجازه ندادم چیزی بگه سریع گفتم
_هیس هیچی نگو فقط گوش کن.تو باید دستگاهو نابود کنی فهمیدی چی گفتم؟
گیج گفت
_چی؟...ینی چی؟چرا؟
صورتم از درد جمع شد.
_ببین من وقت زیادی ندارم.فقط کاری که بت گفتمو بکن باید به من اعتماد کنی.تو باید دستگاهو از بین ببری.همه در خطرن.
شوکه شده بود...نگاهش پر از سوال بود.ترسیده بود...میفهمیدم حالشو...
_نه من نمیتونم...
دیگه جونی تو تنم نمونده بود.حس میکردم دارم از یه بلندی سقوط میکنم.بدنمو دیگه حس نمیکردم...
_چه اتفاقی داره میفته؟
بی جون و خسته گفتم
_گفتم که وقت زیادی ندارم...
کلافه بود.با نگاهش دنبال چیزی میگشت.
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم تا حواسش به من باشه.
_مینو به من گوش کن.من نمیتونم حرف بیشتری بهت بزنم.ولی هر اتفاقی افتاد
با تاکید گفتم
_هر اتفاقی...دستگاهو نابود کن...
♡به وقت بی نهایت♡
پایان :)
ساعت ۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۳۹۹
فاطمه زارعی
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین♡
سر تا پامو نگاه کرد و زیرلب گفت
_تیر خوردی؟
خواستم چیزی بگم که زانوهام سست شد و دوزانو افتادم.سریع به سمتم اومد و روبروم نشست.اجازه ندادم چیزی بگه سریع گفتم
_هیس هیچی نگو فقط گوش کن.تو باید دستگاهو نابود کنی فهمیدی چی گفتم؟
گیج گفت
_چی؟...ینی چی؟چرا؟
صورتم از درد جمع شد.
_ببین من وقت زیادی ندارم.فقط کاری که بت گفتمو بکن باید به من اعتماد کنی.تو باید دستگاهو از بین ببری.همه در خطرن.
شوکه شده بود...نگاهش پر از سوال بود.ترسیده بود...میفهمیدم حالشو...
_نه من نمیتونم...
دیگه جونی تو تنم نمونده بود.حس میکردم دارم از یه بلندی سقوط میکنم.بدنمو دیگه حس نمیکردم...
_چه اتفاقی داره میفته؟
بی جون و خسته گفتم
_گفتم که وقت زیادی ندارم...
کلافه بود.با نگاهش دنبال چیزی میگشت.
دستامو دو طرف صورتش گذاشتم تا حواسش به من باشه.
_مینو به من گوش کن.من نمیتونم حرف بیشتری بهت بزنم.ولی هر اتفاقی افتاد
با تاکید گفتم
_هر اتفاقی...دستگاهو نابود کن...
♡به وقت بی نهایت♡
پایان :)
ساعت ۲۱:۱۴ دوشنبه ۱۳۹۹
فاطمه زارعی
امیدوارم از خوندن این رمان لذت برده باشین♡
۳.۵k
۱۴ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.