چقدر عجیب بود حسم ان لحظه
چقدر عجیب بود حسم ان لحظه
در خیالاتم میگفتم کاری ندارد فقط ازدواجش را تبریک میگویی و او هم تشکر میکند و تمام
هم او نمیفهمد تو دیوانه وار عاشقش بودی و هم خودت خیالت راحت میشود که همه چیز واقعیت دارد
زمانه تبریک گفتن نزدیک شد
جلو رفتم
ایستادم تا بیاید و تبریک بگویم
مانعم شد
گفت دیوانه شدهای؟اینگونه که بیشتر میفهمد دوستش داری
گفت نمیگذارد همچین خریتی کنم
واقعا هم نگذاشت
گریه کردم برای هزارمین بار در این ۲۴ ساعته گذشته
خودزنی کرد و گفت اخر او را میکشم که دم به دقیقه اشکت را درمیاورد و تو دوستش داری بازهم
اخر او را میکشم
گفتم نکن من عاشقه او هستم نگو دلم میگیرد
عصبی تر از قبل گفت نگاه کن او راحت ازدواج میکند و تو هنوزهم از عشق میگویی؟
تو هنوز هم خوبش را میخواهی؟
تلخ خندیدم و گفتم نمیدانم چرا
گفت این عشقه واقعیست اما او لیاقتش را ندارد کاش کسی که لیاقتت را داشت را اینگونه دوست داشتی نه اون بی لیاقت را
گذشت ان روزها
کمی بعد دیگر انگار واقعیت داشت او داماد شده بود
بازهم خواستم تبریک بگویم
فاصلهمان یک در بود
و یک ربعه ساعت
ده دقیقه کذشت
صدایش امد
اما بیرون نیامد
با دستانی لرزان فرار کردم که مبادا ببینمش و چشمانه باد کرده و نمناکم را که از شبه گذشته خشک نشده بود ببیند
چقدر دور شدیم از هم
منو اویی که متفاوت بودیم دربرابره همه
چقدر دردناک گذاشت و رفت کسی که میگفت من مردم و کسی را الکی به خود وابسته نمیکنم
من مردم و اگر علاقه ای یکطرفه باشد جلویش را میگیرم اما چرا جلوی مرا نگرفته بود
کسی چه میدانست دقیقا یک هفته بعد از فراره من در همان ساعت و پشته همان درها صدایش را شنبدم که میگفت کسی در زندگیام نیست اما کسی را دوست دارم که الان نباید بفهمد
چه روزی بود ان روز
پر از شادی
پر از غم
پر از تردید
پر از ترس
اه
اه
#ه_تهرانی_نسب
#واقعیت💙
در خیالاتم میگفتم کاری ندارد فقط ازدواجش را تبریک میگویی و او هم تشکر میکند و تمام
هم او نمیفهمد تو دیوانه وار عاشقش بودی و هم خودت خیالت راحت میشود که همه چیز واقعیت دارد
زمانه تبریک گفتن نزدیک شد
جلو رفتم
ایستادم تا بیاید و تبریک بگویم
مانعم شد
گفت دیوانه شدهای؟اینگونه که بیشتر میفهمد دوستش داری
گفت نمیگذارد همچین خریتی کنم
واقعا هم نگذاشت
گریه کردم برای هزارمین بار در این ۲۴ ساعته گذشته
خودزنی کرد و گفت اخر او را میکشم که دم به دقیقه اشکت را درمیاورد و تو دوستش داری بازهم
اخر او را میکشم
گفتم نکن من عاشقه او هستم نگو دلم میگیرد
عصبی تر از قبل گفت نگاه کن او راحت ازدواج میکند و تو هنوزهم از عشق میگویی؟
تو هنوز هم خوبش را میخواهی؟
تلخ خندیدم و گفتم نمیدانم چرا
گفت این عشقه واقعیست اما او لیاقتش را ندارد کاش کسی که لیاقتت را داشت را اینگونه دوست داشتی نه اون بی لیاقت را
گذشت ان روزها
کمی بعد دیگر انگار واقعیت داشت او داماد شده بود
بازهم خواستم تبریک بگویم
فاصلهمان یک در بود
و یک ربعه ساعت
ده دقیقه کذشت
صدایش امد
اما بیرون نیامد
با دستانی لرزان فرار کردم که مبادا ببینمش و چشمانه باد کرده و نمناکم را که از شبه گذشته خشک نشده بود ببیند
چقدر دور شدیم از هم
منو اویی که متفاوت بودیم دربرابره همه
چقدر دردناک گذاشت و رفت کسی که میگفت من مردم و کسی را الکی به خود وابسته نمیکنم
من مردم و اگر علاقه ای یکطرفه باشد جلویش را میگیرم اما چرا جلوی مرا نگرفته بود
کسی چه میدانست دقیقا یک هفته بعد از فراره من در همان ساعت و پشته همان درها صدایش را شنبدم که میگفت کسی در زندگیام نیست اما کسی را دوست دارم که الان نباید بفهمد
چه روزی بود ان روز
پر از شادی
پر از غم
پر از تردید
پر از ترس
اه
اه
#ه_تهرانی_نسب
#واقعیت💙
۲.۳k
۱۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.