💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشــــــق....
پارت 150
نیلوفر:
مامان چند بار صدام زد که برم نهار بخورم نرفتم ونشستم تو اتاق اون وبه شیشه شکسته آینه نگاه می کردم ساعت نزدیک سه عصر بود در اتاق باز شد ومامان اومد تو اتاق خودش وسایل خودم ومحسن رو برداشت وگفت : پاشو بریم مهرداد ماشین گرفته برامون
چیزی نگفتم وبلند شدم لباسمو عوض کردم وسایلمون رو بردیم بیرون مهرداد بیرون کنار ماشینی وایساده بود
راننده چمدونا رو گذاشت تو ماشین رفتم وصندلی عقب نشستم
مامانم کنارم نشست راننده داشت با مهرداد حرف می زد بعدم اومد وپشت فرمون نشست وراه افتادتا وقتی رسیدیم منو مامان ساکت بودیم وهر دو تو فکر بودیم تا وقتی رسیدیم خونه سلام سرسری کردم ورفتم اتاقم لباسمو عوض کردم وخواستم برم بیرون مامان اومد تو اتاق وگفت : وایسا می خوام باهات حرف بزنم
- بله مامان
از صدای بغض دارم نگران شدوگفت : ناراحت نشو از من ولی دیگه سکوت نمی کنم اینجوری نمیشه
نگاهش کردم از نگاه متعجبم روشو برگردوند وگفت : محسن می دونست تو عشق برادرشی بازم این اشتباه رو کرد
- مامان
مامان سری تکون داد وگفت : گفتم اینجوری نشه گفتن همه چی فراموش میشه مگه عشق فراموش میشه
- مامان این کارو نکن
مامان : نمیشه نیلوفر شما یه عمر می خواید باهم زندگی کنید
با بغض مامان رو نگاه کردم که گفت : برای خودتونم بهتره یا ما از اینجا میریم یا مهرداد وزن اش
بغض کردم مامان منو مقصر همه چی می دونست مامان که رفت بیرون نشستم لبه ای تخت
باز در باز شد واینبار لیلی اومد تواتاق وبا لبخندی گفت : سلام نیلو کوچلو چطوری ؟
جوابش رو ندادم گفت : دوس داشتم یه چیزی نشونت بدم ولی انگار توفکری
نگاش کردم وگفتم : چی ؟ لبخندی زدوگفت : اتاق محسن رو دوس داری ببینی
محسن اصلا اجازه نمی داد کسی بره اتاقش متعجب لیلی رو نگاه کردم که گفت : می تونی بری ببینی
بلند شدم وبا لیلی رفتم اتاق محسن شوکه شدم از دیدن اتاقش یه اتاق پراز گلبرگ وگل خشک پراز شمع رو تختش پر گل برگ بود شوکه بودم که با کشیدن دستم برگشتم محسن بود که پشت سرم وایساده بود رنگ صورتش پریده بودونگام می کرد
عشــــــق....
پارت 150
نیلوفر:
مامان چند بار صدام زد که برم نهار بخورم نرفتم ونشستم تو اتاق اون وبه شیشه شکسته آینه نگاه می کردم ساعت نزدیک سه عصر بود در اتاق باز شد ومامان اومد تو اتاق خودش وسایل خودم ومحسن رو برداشت وگفت : پاشو بریم مهرداد ماشین گرفته برامون
چیزی نگفتم وبلند شدم لباسمو عوض کردم وسایلمون رو بردیم بیرون مهرداد بیرون کنار ماشینی وایساده بود
راننده چمدونا رو گذاشت تو ماشین رفتم وصندلی عقب نشستم
مامانم کنارم نشست راننده داشت با مهرداد حرف می زد بعدم اومد وپشت فرمون نشست وراه افتادتا وقتی رسیدیم منو مامان ساکت بودیم وهر دو تو فکر بودیم تا وقتی رسیدیم خونه سلام سرسری کردم ورفتم اتاقم لباسمو عوض کردم وخواستم برم بیرون مامان اومد تو اتاق وگفت : وایسا می خوام باهات حرف بزنم
- بله مامان
از صدای بغض دارم نگران شدوگفت : ناراحت نشو از من ولی دیگه سکوت نمی کنم اینجوری نمیشه
نگاهش کردم از نگاه متعجبم روشو برگردوند وگفت : محسن می دونست تو عشق برادرشی بازم این اشتباه رو کرد
- مامان
مامان سری تکون داد وگفت : گفتم اینجوری نشه گفتن همه چی فراموش میشه مگه عشق فراموش میشه
- مامان این کارو نکن
مامان : نمیشه نیلوفر شما یه عمر می خواید باهم زندگی کنید
با بغض مامان رو نگاه کردم که گفت : برای خودتونم بهتره یا ما از اینجا میریم یا مهرداد وزن اش
بغض کردم مامان منو مقصر همه چی می دونست مامان که رفت بیرون نشستم لبه ای تخت
باز در باز شد واینبار لیلی اومد تواتاق وبا لبخندی گفت : سلام نیلو کوچلو چطوری ؟
جوابش رو ندادم گفت : دوس داشتم یه چیزی نشونت بدم ولی انگار توفکری
نگاش کردم وگفتم : چی ؟ لبخندی زدوگفت : اتاق محسن رو دوس داری ببینی
محسن اصلا اجازه نمی داد کسی بره اتاقش متعجب لیلی رو نگاه کردم که گفت : می تونی بری ببینی
بلند شدم وبا لیلی رفتم اتاق محسن شوکه شدم از دیدن اتاقش یه اتاق پراز گلبرگ وگل خشک پراز شمع رو تختش پر گل برگ بود شوکه بودم که با کشیدن دستم برگشتم محسن بود که پشت سرم وایساده بود رنگ صورتش پریده بودونگام می کرد
۶۰.۳k
۰۱ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.