پیرمردی در پایان عمرش فرزندان و نواده ها را جمع کرد و می
پیرمردی در پایان عمرش فرزندان و نواده ها را جمع کرد و می خواست نتیجه کل عمر را با آنها بیان نمایدگفت:
می خواستم جهان را عوض کنم
وقتی بچه بودم دلم می خواست دنیا را عوض کنم،
بزرگتر که شدم گفتم دنیا بزرگ است کشورم را تغییر می دهم،
در نوجوانی گفتم کشور خیلی بزرگ است ،بهتر است شهرم را دگرگون سازم،
جوان که شدم گفتم شهر خیلی بزرگ است محله خود را تغییر می دهم،
به میانسالی که رسیدم گفتم از خانواده ام شروع می کنم،
در این لحظه آخر عمر می بینم که باید از خودم شروع می کردم،
اگر تغییر را از خودم آغاز کرده بودم ، دنیا نیز در تفکر من تغییر میکرد و همچنین خانواده ام، محله ام ، شهرم،کشورم و جهان در نظرم تغییر میکرد و به قدر توانم آنها را تغییر می دادم.🌹
می خواستم جهان را عوض کنم
وقتی بچه بودم دلم می خواست دنیا را عوض کنم،
بزرگتر که شدم گفتم دنیا بزرگ است کشورم را تغییر می دهم،
در نوجوانی گفتم کشور خیلی بزرگ است ،بهتر است شهرم را دگرگون سازم،
جوان که شدم گفتم شهر خیلی بزرگ است محله خود را تغییر می دهم،
به میانسالی که رسیدم گفتم از خانواده ام شروع می کنم،
در این لحظه آخر عمر می بینم که باید از خودم شروع می کردم،
اگر تغییر را از خودم آغاز کرده بودم ، دنیا نیز در تفکر من تغییر میکرد و همچنین خانواده ام، محله ام ، شهرم،کشورم و جهان در نظرم تغییر میکرد و به قدر توانم آنها را تغییر می دادم.🌹
۱۲.۹k
۰۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.