the building infogyg پارت65
#the_building_infogyg #پارت65
می.هی
دستام میلرزید از همون موقع که وارد
کاخ شدیم
بک:پیشکار یانگ
یانگ:بله جناب بک
بک:در اتاق این دختر وقفل میکنی
حفاظ پنجره هارو هم دوباره نصب
میکنین
من:چر...
بک:فقط ساکت شو خوب ساکت
فهمیدی پیشکار یانگ
یانگ:بله ولی باید تا فردا صبر کنین
بک:مشکلی نیس تو امشب میایی تو اتاق من فهمیدی
من:نمیام..من هیچ جا جزء اتاقم نمیام
بک دستمو گرفت و کشید
بک:هرچی من میگم همون میشه
فهمیدی
من:آخ دستم دستم ولم کن
محکم تر فشارش داد اشکم داشت در
میومد
بک:درد داره مگه نه در رفتنت برایی
منم درد داشت
متعجب بهش خیره بودم
**///****///**///****///**
بکهیونگ
می.هی:منظورت منظورت چیه!
لعنتی اشکم داشت در میومد من:درد داشت میدونی چرا من از
بچگیم هیچ عروسکی نداشتم بعد
چندین سال یه عروسک زنده برایی
خودم فک کردم دارم
می.هی با ترس به دست داخل دستم
خیره بودم فشار دستمو کم تر کردم
می.هی:هیع منظورت چیه
رنگ چشمام.تغییر دادم رنگش قرمز و
آبی شدش
من:دلیلش اینه من متفاوتم تفاوتم اینه
تو و امثال تو منو میگین هیولا اما
شماها هیولاین
اشکام میریخت رفتم تو اتاقم چرا الآن
باید اشکام بیاد! لباسامو عوض کردم
رو تختم دراز کشیدم اومد داخل خزید یه گوشه تخت و خوابید دوباره همون
خواب آدما دنبالم بودن چشماشون بی
رحم بود یکیشون فندک روشنشو پرت
سمت چشمم دیگه نمیدیدم چی دور
وبرم میگذره
***///****////||||*
می.هی
با سروصدایی بلند شدم تو خواب
داشت گریه میکرد
بک:مگه من چیکار تون کردم نه نه
من:بک بکهیونگ بکا
دستشو.حلقه کرد دور کمرم
بک:لطفا نرو مادر من میترسم
چرا میترسه چرا گریه میکنه دستمو
کشیدم روسرش موهاش نوازش کردم کم کم گریش قطع شدش لبخندی زدم
اون هم مثل من وبقیه رنج کشیده اس
نفهمیدم کی خوابم برد اصلا
می.هی
دستام میلرزید از همون موقع که وارد
کاخ شدیم
بک:پیشکار یانگ
یانگ:بله جناب بک
بک:در اتاق این دختر وقفل میکنی
حفاظ پنجره هارو هم دوباره نصب
میکنین
من:چر...
بک:فقط ساکت شو خوب ساکت
فهمیدی پیشکار یانگ
یانگ:بله ولی باید تا فردا صبر کنین
بک:مشکلی نیس تو امشب میایی تو اتاق من فهمیدی
من:نمیام..من هیچ جا جزء اتاقم نمیام
بک دستمو گرفت و کشید
بک:هرچی من میگم همون میشه
فهمیدی
من:آخ دستم دستم ولم کن
محکم تر فشارش داد اشکم داشت در
میومد
بک:درد داره مگه نه در رفتنت برایی
منم درد داشت
متعجب بهش خیره بودم
**///****///**///****///**
بکهیونگ
می.هی:منظورت منظورت چیه!
لعنتی اشکم داشت در میومد من:درد داشت میدونی چرا من از
بچگیم هیچ عروسکی نداشتم بعد
چندین سال یه عروسک زنده برایی
خودم فک کردم دارم
می.هی با ترس به دست داخل دستم
خیره بودم فشار دستمو کم تر کردم
می.هی:هیع منظورت چیه
رنگ چشمام.تغییر دادم رنگش قرمز و
آبی شدش
من:دلیلش اینه من متفاوتم تفاوتم اینه
تو و امثال تو منو میگین هیولا اما
شماها هیولاین
اشکام میریخت رفتم تو اتاقم چرا الآن
باید اشکام بیاد! لباسامو عوض کردم
رو تختم دراز کشیدم اومد داخل خزید یه گوشه تخت و خوابید دوباره همون
خواب آدما دنبالم بودن چشماشون بی
رحم بود یکیشون فندک روشنشو پرت
سمت چشمم دیگه نمیدیدم چی دور
وبرم میگذره
***///****////||||*
می.هی
با سروصدایی بلند شدم تو خواب
داشت گریه میکرد
بک:مگه من چیکار تون کردم نه نه
من:بک بکهیونگ بکا
دستشو.حلقه کرد دور کمرم
بک:لطفا نرو مادر من میترسم
چرا میترسه چرا گریه میکنه دستمو
کشیدم روسرش موهاش نوازش کردم کم کم گریش قطع شدش لبخندی زدم
اون هم مثل من وبقیه رنج کشیده اس
نفهمیدم کی خوابم برد اصلا
۴.۸k
۰۴ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.