the building infogyg پارت55
#the_building_infogyg #پارت55
چان
روبه رو کمد وایستادم خوب میریم که
داشته باشیم گیر وگورهایی بابابزرگ
نسبت به نوع لباس پوشیدنم جلیقه
سفیدمو پوشیدم با کت سفیدم شلوار
مشکی به سمت پنجره اتاقم که دید
داشت به ورودی عمارت هرچی ماشین
مدل بالا بود نبود داشت میومد داخل
البته بهتربگم پسرا بودن تا بقیه
یوکی:شاهزاده پادشاه میخوان شمارو
ببینن
من:الآن میرم پیششون
به سمت کتابخونه رفتم پدربزرگنشسته بود
پدربزرگ:شاهزاده چانیول این چه مدل
لباسیع که پوشیدی
من:پدربزرگ خوبه گیر نده دیگه
پدربزرگ:جلویی بقیه منو با این اسم
صدا نکن که برمیگردم میزنم تو دهنت
واه بابابزرگ ازوقتی رفته وبرگشته چه
خشن شده
من:خوب میشه کارتون بگین
پدبزرگ:البته بشین کارت دارم
من:بفرمایید
پدربزرگ:اون دختری که تحت حمایت
تو هست باید کنار تو باشه تا زمانی که
نیومدین داخل مهمونی باتو وارد میشه
من:بله پدربزرگ فهمیدم طبق سنت هایی قدیمی رفتار میکنم فهمیدم
پدربزرگ:شاهزاده چان یه بار طبق
آداب سلطنتی رفتار نکردم و نتیجش از
دست دادن یکی از پسرام و کشته شدن
پدرت توتاوانش شد
من:بله متاسفم یادتون انداختم من
میرم بااجازه
ادایی احترام کردم
من:میشه آلان برم آخه پسرا اومدن
پدربزرگ:مشکلی نیس ولی با همون
دختره برو.
من:اطاعت پدربزرگ
یوکی رو صدا کردم
یوکی:بله شاهزاده
من:برو بگو آچا بیاد
یوکی:اطاعت شاهزاده
منتظرش بود پشت در اتاقش به نرده
هایی راه پله تیکه زده بودم در بازشد
گیج مونده بودم این آچاس امکان
نداره
آچا:هاچیه نگاه داره؟!
نه همون من اشتباه فک کردم
من:بیا بریم پایین
آچا:خودم میومدم گم نمیشم که
من:دستور پادشاه وگرنه منم علاقه
ندارم همه جا باتو بگردم
آچا:اخیه چه حرف شنو باشه بریم تا
دعوات نکنه پسره قانون مند
من:چرا حس میکنم تو خیلی مغرور
وپرو تیکه پرون تشریف داری؟!
آچا:چون هستم شک نکن خوب بریم
شونه به شونه هم حرکت کردیم
چان
روبه رو کمد وایستادم خوب میریم که
داشته باشیم گیر وگورهایی بابابزرگ
نسبت به نوع لباس پوشیدنم جلیقه
سفیدمو پوشیدم با کت سفیدم شلوار
مشکی به سمت پنجره اتاقم که دید
داشت به ورودی عمارت هرچی ماشین
مدل بالا بود نبود داشت میومد داخل
البته بهتربگم پسرا بودن تا بقیه
یوکی:شاهزاده پادشاه میخوان شمارو
ببینن
من:الآن میرم پیششون
به سمت کتابخونه رفتم پدربزرگنشسته بود
پدربزرگ:شاهزاده چانیول این چه مدل
لباسیع که پوشیدی
من:پدربزرگ خوبه گیر نده دیگه
پدربزرگ:جلویی بقیه منو با این اسم
صدا نکن که برمیگردم میزنم تو دهنت
واه بابابزرگ ازوقتی رفته وبرگشته چه
خشن شده
من:خوب میشه کارتون بگین
پدبزرگ:البته بشین کارت دارم
من:بفرمایید
پدربزرگ:اون دختری که تحت حمایت
تو هست باید کنار تو باشه تا زمانی که
نیومدین داخل مهمونی باتو وارد میشه
من:بله پدربزرگ فهمیدم طبق سنت هایی قدیمی رفتار میکنم فهمیدم
پدربزرگ:شاهزاده چان یه بار طبق
آداب سلطنتی رفتار نکردم و نتیجش از
دست دادن یکی از پسرام و کشته شدن
پدرت توتاوانش شد
من:بله متاسفم یادتون انداختم من
میرم بااجازه
ادایی احترام کردم
من:میشه آلان برم آخه پسرا اومدن
پدربزرگ:مشکلی نیس ولی با همون
دختره برو.
من:اطاعت پدربزرگ
یوکی رو صدا کردم
یوکی:بله شاهزاده
من:برو بگو آچا بیاد
یوکی:اطاعت شاهزاده
منتظرش بود پشت در اتاقش به نرده
هایی راه پله تیکه زده بودم در بازشد
گیج مونده بودم این آچاس امکان
نداره
آچا:هاچیه نگاه داره؟!
نه همون من اشتباه فک کردم
من:بیا بریم پایین
آچا:خودم میومدم گم نمیشم که
من:دستور پادشاه وگرنه منم علاقه
ندارم همه جا باتو بگردم
آچا:اخیه چه حرف شنو باشه بریم تا
دعوات نکنه پسره قانون مند
من:چرا حس میکنم تو خیلی مغرور
وپرو تیکه پرون تشریف داری؟!
آچا:چون هستم شک نکن خوب بریم
شونه به شونه هم حرکت کردیم
۳.۵k
۰۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.