دلم برایتان تنگ شده آقا!
دلم برایتان تنگ شده آقا!
مادربزرگ همیشه برایم از مهربانی پدرانه تان داستانها میگفت.
مادربزرگ همیشه شبهای جمعه که من از خانه خودمان میخزیدم به اتاق کوچک و نقلی اش از شما برایم زمزمه میکرد.
از ابرمردی از اولاد علی(ع)...
از پهلوانی که روزی خواهد آمد تا دنیا دیگر برای هیچ کس دلتنگی به ارمغان نیاورد...
مادربزرگ همیشه برایم از امید میخواند. از شما.
حالا اما آقاجان روز به روز خسته تر از قبل میشوم. بهانه میگیرم. به عالم و آدم گیر میدهم.
حالا که مادربزرگ نیست و من مدتهاست داستانهایش را از یاد برده ام...
گاهی هم از شما چه پنهان هوس شیرین مرگ به سرم میزند...
نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده. اما همینقدر میدانم که دلم برایتان تنگ شده...
راستی تولد پدرتان مبارک.
آقاجان عیدی برای این دل تنگ چه آورده اید؟
مادربزرگ همیشه برایم از مهربانی پدرانه تان داستانها میگفت.
مادربزرگ همیشه شبهای جمعه که من از خانه خودمان میخزیدم به اتاق کوچک و نقلی اش از شما برایم زمزمه میکرد.
از ابرمردی از اولاد علی(ع)...
از پهلوانی که روزی خواهد آمد تا دنیا دیگر برای هیچ کس دلتنگی به ارمغان نیاورد...
مادربزرگ همیشه برایم از امید میخواند. از شما.
حالا اما آقاجان روز به روز خسته تر از قبل میشوم. بهانه میگیرم. به عالم و آدم گیر میدهم.
حالا که مادربزرگ نیست و من مدتهاست داستانهایش را از یاد برده ام...
گاهی هم از شما چه پنهان هوس شیرین مرگ به سرم میزند...
نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده. اما همینقدر میدانم که دلم برایتان تنگ شده...
راستی تولد پدرتان مبارک.
آقاجان عیدی برای این دل تنگ چه آورده اید؟
۲.۲k
۱۴ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.