اشک حسرت پارت ۳۶
#اشک حسرت #پارت ۳۶
آسمان :
حاضر وآماده نشسته بودم منتظر سعید انگشتام داشت خورد می شد انقدر بهم فشارشون می دادم وقتی استرس می گرفتم اینجوری می شدم یکم نگران بودم انگار بزرگترین گناه دنیا رو می خواستم انجام بدم اگه امید می فهمید چی؟! خدا نکنه اونوقت چی درموردم فکر می کرد
با صدای زنگ موبایلم نگاهی بهش انداختم سعید بود برداشتمش وجواب دادم
- الو
سعید : پایین منتظرتم
- اومدم
نفس حبس شدم رو فوت کردم وموبایلم رو گذاشتم تو کیفم برای اخرین باراز آینه خودمو نگاه کردم تیپم که خوب بود یه مانتوی مشکی ویه شلوار جین کفش های اسپرت مشکی شال سبز آرایشمم خوب بود یه رژ گوشتی وریمل وخط چشم خوب شده بودم رفتم پایین طول حیاط رو با قدم های تند گذروندم ودر حیاط رو باز کردم واومدم بیرون در رو که بستم تا سرمو بلند کردم سعید رو دیدم کنار ماشین امید وایساده بودرفتم جلو وسلام کردم سری تکون داد وگفت : خوبی ؟
- خوبم
لبخند کمرنگی زد وگفت : پس چراانقدر نفس نفس می زنی
- با عجله اومدم بیرون
سعید : لازم نبود انقدر عجله کنی
به ماشین اشاره کرد یعنی بنشین حالا من کجا می نشستم خودش زودتر نشست رفتم طرف ماشین در جلو باز شد ومنم آروم رفتم نشستم وسرم رو پایین انداختم نگاه سنگین سعید روم باعث شد سرمو بیارم بالا لبخندی زد وگفت : انگار حالت خوب نیست
چه دلیلی داشت انقدر حال بدمو به روم بیاره چرا خودش دستاش می لرزید به دستاش که رو فرمون بود اشاره کردم وگفتم : حال خودتم تعریفی نداره
خندید ومن برای اولین بار خندش رو دیدم ماشین رو روشن کرد وراه افتاد
- رفتی پیش امید ؟
سعید : آره
- بهش گفتی
نگاهی بهم انداخت وگفت : نه
نفسی با خیال آسوده کشیدم
سعید : می ترسی اون بفهمه
- تو نمی ترسی ؟
سعید : نه
با شیطنت گفتم : پس چرا دستات می لرزه
لبخندی زدوگفت : نمی دونم
با دقت نگاش کردم مثله همیشه تیپ ساده وقشنگی زده بود طبق معمول مشکی حلقه طلایی قشنگی رو انگشت میانی دست راستش بود واین برام سوال بود
- مامان مهتاب خوبه
برگشت نگاهم کرد وگفت : بد نیست ...میشه بپرسم چرا بهش میگی مامان؟
- چون مثله مادرمه بوی مادرم رو میده
سعید سری تکون داد ودیگه هر دوساکت شدیم کلا سعید خودش کم حرف بود وخیلی بد بود من همش بخوام حرف بزنم
وقتی ماشین رو نگه داشت سرمو بلند کردم ونگاش کردم اونم نگام کرد وگفت : رسیدیم ...فقط میشه یکم موهام رو جم کنی
اصلا از حرفش ناراحت نشدم وموهام رو جم کردم وشالم رو مرتب کردم
سعید پیاده شد وتا من خواستم پیاده شم خودش اومد ودر رو برام باز کرد تو دلم چه ذوقی کردم
آسمان :
حاضر وآماده نشسته بودم منتظر سعید انگشتام داشت خورد می شد انقدر بهم فشارشون می دادم وقتی استرس می گرفتم اینجوری می شدم یکم نگران بودم انگار بزرگترین گناه دنیا رو می خواستم انجام بدم اگه امید می فهمید چی؟! خدا نکنه اونوقت چی درموردم فکر می کرد
با صدای زنگ موبایلم نگاهی بهش انداختم سعید بود برداشتمش وجواب دادم
- الو
سعید : پایین منتظرتم
- اومدم
نفس حبس شدم رو فوت کردم وموبایلم رو گذاشتم تو کیفم برای اخرین باراز آینه خودمو نگاه کردم تیپم که خوب بود یه مانتوی مشکی ویه شلوار جین کفش های اسپرت مشکی شال سبز آرایشمم خوب بود یه رژ گوشتی وریمل وخط چشم خوب شده بودم رفتم پایین طول حیاط رو با قدم های تند گذروندم ودر حیاط رو باز کردم واومدم بیرون در رو که بستم تا سرمو بلند کردم سعید رو دیدم کنار ماشین امید وایساده بودرفتم جلو وسلام کردم سری تکون داد وگفت : خوبی ؟
- خوبم
لبخند کمرنگی زد وگفت : پس چراانقدر نفس نفس می زنی
- با عجله اومدم بیرون
سعید : لازم نبود انقدر عجله کنی
به ماشین اشاره کرد یعنی بنشین حالا من کجا می نشستم خودش زودتر نشست رفتم طرف ماشین در جلو باز شد ومنم آروم رفتم نشستم وسرم رو پایین انداختم نگاه سنگین سعید روم باعث شد سرمو بیارم بالا لبخندی زد وگفت : انگار حالت خوب نیست
چه دلیلی داشت انقدر حال بدمو به روم بیاره چرا خودش دستاش می لرزید به دستاش که رو فرمون بود اشاره کردم وگفتم : حال خودتم تعریفی نداره
خندید ومن برای اولین بار خندش رو دیدم ماشین رو روشن کرد وراه افتاد
- رفتی پیش امید ؟
سعید : آره
- بهش گفتی
نگاهی بهم انداخت وگفت : نه
نفسی با خیال آسوده کشیدم
سعید : می ترسی اون بفهمه
- تو نمی ترسی ؟
سعید : نه
با شیطنت گفتم : پس چرا دستات می لرزه
لبخندی زدوگفت : نمی دونم
با دقت نگاش کردم مثله همیشه تیپ ساده وقشنگی زده بود طبق معمول مشکی حلقه طلایی قشنگی رو انگشت میانی دست راستش بود واین برام سوال بود
- مامان مهتاب خوبه
برگشت نگاهم کرد وگفت : بد نیست ...میشه بپرسم چرا بهش میگی مامان؟
- چون مثله مادرمه بوی مادرم رو میده
سعید سری تکون داد ودیگه هر دوساکت شدیم کلا سعید خودش کم حرف بود وخیلی بد بود من همش بخوام حرف بزنم
وقتی ماشین رو نگه داشت سرمو بلند کردم ونگاش کردم اونم نگام کرد وگفت : رسیدیم ...فقط میشه یکم موهام رو جم کنی
اصلا از حرفش ناراحت نشدم وموهام رو جم کردم وشالم رو مرتب کردم
سعید پیاده شد وتا من خواستم پیاده شم خودش اومد ودر رو برام باز کرد تو دلم چه ذوقی کردم
۱۵.۹k
۱۲ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.