مهدخت
مهدخت
من : مهدخت اذیت نکن برو دیگه
ماهور : جان ماهتیسا بیا
من : بیشعور برو اومدم
اه چشام داشت گرم میشدا ماهور مگه مریضی میشینی فیلم ترسناک می بینی وقتی می ترسی 😤 😡 😾
صبح
چشام باز کردم چه زود صبح شدا
اخ اخ کارم دیر شد
سریع رفتم دست صورتمو اب زدم لباس پوشیدم
الان خانوم رضایی کلمو میکنه اه
چیکار کنم
اهان میگم ماهور حالش بد شد موندم پیشش دیر شد
حاضر بدو بدو یه ماشین گرفتم
ادرسو دادم
در باز بود بدو بدو رفتم تو
اروم اروم
از جلو دفتر خانوم رضایی رد شدم
-خانوم رحمانی
اخ فهمید یه نفر تو دفتر نشسته بود همون پسر مو بوره بود یا امیر
این اینجا چیکار می کرد
+بله خانوم رضایی
-چرا دیر کردین امیدوارم نگین دوستتون حالش بدنشده باشه
اخ اخ دستمو خوند
یهو اون پسر موبوره شروع کرد به حرف زدن
وژدان : اسم داره ها اسمشم امیره
من: اصلا به تو چه ها
امیر: اِ خانوم رحمانی شمایی خانوم رضایی دیشب ایشون به مادرم کمک کردن برای همین دیر کردن
خانوم رضایی : اهان خانوم رحمانی بفرمایید ولی دیگه دیر نکنید
به امیر لبخند زدم ولی قشنگ معلومه باور نکردا
رفتم داخل اول باید به ماهتیسا سر می زدم
من ماهتیسارو بعد ماهور بیشتر از همه دوست داشتم یادمه از ۹ماهگی ازش مراقبت میکردم اخه ازهمه شیطون تر بود یه پرستار جدا می خواست البته از بقیه بچه ها همه مراقبت میکردم ولی از ماهتیسا بیشتر مراقبت میکردم مادرش گذاشته بودش پرورشگاه
چرا نمی دونم
همه داشتن پچ پچ میکردن
گوشامو تیز کردم:
وای واقعا تو دفتر خانوم رضایی
اره فک کنم اومده به بچه ها سر بزنه
جدی
اره
راجب چی حرف میزدن 😳
در اتاق ماهتیسا رو زدم
خیلی ذوق داشت
-ماهی چقدر خوشحالی چی شده
+وا خاله جون امیر مقاره اینجاست
اها پس راجب همون پسره حرف میزدن
وژدان : معلوم نیست چی صداش میکنی پسره٬امیر
من: به توچه فوضول 😠 😡 😒
من : مهدخت اذیت نکن برو دیگه
ماهور : جان ماهتیسا بیا
من : بیشعور برو اومدم
اه چشام داشت گرم میشدا ماهور مگه مریضی میشینی فیلم ترسناک می بینی وقتی می ترسی 😤 😡 😾
صبح
چشام باز کردم چه زود صبح شدا
اخ اخ کارم دیر شد
سریع رفتم دست صورتمو اب زدم لباس پوشیدم
الان خانوم رضایی کلمو میکنه اه
چیکار کنم
اهان میگم ماهور حالش بد شد موندم پیشش دیر شد
حاضر بدو بدو یه ماشین گرفتم
ادرسو دادم
در باز بود بدو بدو رفتم تو
اروم اروم
از جلو دفتر خانوم رضایی رد شدم
-خانوم رحمانی
اخ فهمید یه نفر تو دفتر نشسته بود همون پسر مو بوره بود یا امیر
این اینجا چیکار می کرد
+بله خانوم رضایی
-چرا دیر کردین امیدوارم نگین دوستتون حالش بدنشده باشه
اخ اخ دستمو خوند
یهو اون پسر موبوره شروع کرد به حرف زدن
وژدان : اسم داره ها اسمشم امیره
من: اصلا به تو چه ها
امیر: اِ خانوم رحمانی شمایی خانوم رضایی دیشب ایشون به مادرم کمک کردن برای همین دیر کردن
خانوم رضایی : اهان خانوم رحمانی بفرمایید ولی دیگه دیر نکنید
به امیر لبخند زدم ولی قشنگ معلومه باور نکردا
رفتم داخل اول باید به ماهتیسا سر می زدم
من ماهتیسارو بعد ماهور بیشتر از همه دوست داشتم یادمه از ۹ماهگی ازش مراقبت میکردم اخه ازهمه شیطون تر بود یه پرستار جدا می خواست البته از بقیه بچه ها همه مراقبت میکردم ولی از ماهتیسا بیشتر مراقبت میکردم مادرش گذاشته بودش پرورشگاه
چرا نمی دونم
همه داشتن پچ پچ میکردن
گوشامو تیز کردم:
وای واقعا تو دفتر خانوم رضایی
اره فک کنم اومده به بچه ها سر بزنه
جدی
اره
راجب چی حرف میزدن 😳
در اتاق ماهتیسا رو زدم
خیلی ذوق داشت
-ماهی چقدر خوشحالی چی شده
+وا خاله جون امیر مقاره اینجاست
اها پس راجب همون پسره حرف میزدن
وژدان : معلوم نیست چی صداش میکنی پسره٬امیر
من: به توچه فوضول 😠 😡 😒
۷.۳k
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.