*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
هانی : بیا تو شیلا هوا یکم سرده
رفتم داخل ونشستم کناراشکان دو سیخ برام جوجه وکنجه گذاشت ولی داغ بودن ونمی تونستم از سیخ جداشون کنم اشکان از سیخ برام جداشون کرد
هیرسا : هانیه کلاس چندمی
هانیه : یک سال دیگه دارم بعدم کنکود ومیرم دانشگاه
هانی : خواهری می خواد معلم بشه
اشکان : تو چی شیلان ؟!
- نمی دونم ولی دوست دارم حسابدار بشم
اشکان : آفرین توکی درستو تموم می کنی
- من جواب کنکورمم گرفتم
هیرسا : مگه این دوتا هم سن نیستن
هانی : چرا ولی شیلان جهشی خونده داداشای ما رو باش
نگاهش کردم سرد نگاهم می کرد سرمو انداختم پایین ومشغول خوردن شدم
بعد از شام هر کی یه گوشه نشسته بود
هانی : حوصلم سر رفت بیاید یه بازی کنیم
هانیه : آخ جون نون بیار کباب ببر
- من نمیام
هانی : باید بیای اشکان هیرسا
هیرسا : من نمیام می دونید که دست من سنگینه
اشکان : منم نمیام
هانی : کوفت همتون که نمیاید
هیرسا موبایلشو کنار گذاشت وگفت : سه نفری که نمیشه یکی از شما بیاد وای بحالتون اعتراض کنید
اشکان : منم نمیام
اشکان داشت چرتک می زد بهش خندیدیم
اشکان : کوفت ساکت شید
نشستم کنار هانی
هانی : تو شروع کن هیرسا
هیرسا : اول خودت بیا
اخ دستای سفید هانی انقدر قرمز شده بود پسره ای پخمه می دونست از هیرسا می بازه
داشتم می خندیدم
هیرسا : تو بیا
- نه
هیرسا دستمو کشیدمقابلش نشستم
- تو رو خدا یواش بزن هیرسا
خندید اخرش اون برق شیطنت تو چشاش نشست
هیرسا : دستاتو بیار جلو
دستامو بردم جلو
هانی : هی هیرسا آروم بزنی هان .
هیرسا : بیار جلوتر
بازی شروع شد هر چی دستشو میاورد بزنه رو دستام دستامو می کشیدم
هیرسا : اِ یه جا بند شو دیگه .
حواسم پرت شد محکم زد رو دستام جیغ زدم
اشکان : هی هیرسا اروم بزن رو دستاش
دستامو فوت کردم
- بیشعور
هیرسا : اسم خودتو نزار...
حمله کردم طرفش هانیه جیغ زد انقدر زدم تو سر وصورتش یهو از روش بلند شدم اشکان بغلم کرد وکنارم زد هیرسا می خندید دستام آتیش گرفته بود پسره احمق
هیرسا : می خواست نیای بازی
اشکان : خیلی بیشعوری هیرسا ببین دستاش چی شد
هانی : یکم آب یخ بزن بهشون
- یه بلایی سرت بیارم هیرسا کیف کنی
لبخند پیروز مندانه ای زد وگفت : حقت بود
تصمیم گرفتیم بازی نکنیم وهانی مسخره شروع کرد داستان جن وپری رو تعریف کردن
شیلان:
هانی : بیا تو شیلا هوا یکم سرده
رفتم داخل ونشستم کناراشکان دو سیخ برام جوجه وکنجه گذاشت ولی داغ بودن ونمی تونستم از سیخ جداشون کنم اشکان از سیخ برام جداشون کرد
هیرسا : هانیه کلاس چندمی
هانیه : یک سال دیگه دارم بعدم کنکود ومیرم دانشگاه
هانی : خواهری می خواد معلم بشه
اشکان : تو چی شیلان ؟!
- نمی دونم ولی دوست دارم حسابدار بشم
اشکان : آفرین توکی درستو تموم می کنی
- من جواب کنکورمم گرفتم
هیرسا : مگه این دوتا هم سن نیستن
هانی : چرا ولی شیلان جهشی خونده داداشای ما رو باش
نگاهش کردم سرد نگاهم می کرد سرمو انداختم پایین ومشغول خوردن شدم
بعد از شام هر کی یه گوشه نشسته بود
هانی : حوصلم سر رفت بیاید یه بازی کنیم
هانیه : آخ جون نون بیار کباب ببر
- من نمیام
هانی : باید بیای اشکان هیرسا
هیرسا : من نمیام می دونید که دست من سنگینه
اشکان : منم نمیام
هانی : کوفت همتون که نمیاید
هیرسا موبایلشو کنار گذاشت وگفت : سه نفری که نمیشه یکی از شما بیاد وای بحالتون اعتراض کنید
اشکان : منم نمیام
اشکان داشت چرتک می زد بهش خندیدیم
اشکان : کوفت ساکت شید
نشستم کنار هانی
هانی : تو شروع کن هیرسا
هیرسا : اول خودت بیا
اخ دستای سفید هانی انقدر قرمز شده بود پسره ای پخمه می دونست از هیرسا می بازه
داشتم می خندیدم
هیرسا : تو بیا
- نه
هیرسا دستمو کشیدمقابلش نشستم
- تو رو خدا یواش بزن هیرسا
خندید اخرش اون برق شیطنت تو چشاش نشست
هیرسا : دستاتو بیار جلو
دستامو بردم جلو
هانی : هی هیرسا آروم بزنی هان .
هیرسا : بیار جلوتر
بازی شروع شد هر چی دستشو میاورد بزنه رو دستام دستامو می کشیدم
هیرسا : اِ یه جا بند شو دیگه .
حواسم پرت شد محکم زد رو دستام جیغ زدم
اشکان : هی هیرسا اروم بزن رو دستاش
دستامو فوت کردم
- بیشعور
هیرسا : اسم خودتو نزار...
حمله کردم طرفش هانیه جیغ زد انقدر زدم تو سر وصورتش یهو از روش بلند شدم اشکان بغلم کرد وکنارم زد هیرسا می خندید دستام آتیش گرفته بود پسره احمق
هیرسا : می خواست نیای بازی
اشکان : خیلی بیشعوری هیرسا ببین دستاش چی شد
هانی : یکم آب یخ بزن بهشون
- یه بلایی سرت بیارم هیرسا کیف کنی
لبخند پیروز مندانه ای زد وگفت : حقت بود
تصمیم گرفتیم بازی نکنیم وهانی مسخره شروع کرد داستان جن وپری رو تعریف کردن
۱۹.۵k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.