آوازه چریکی یکه تاز
آوازه چریکی یکهتاز
: «نیروهای نظامالسلطنه هر لحظه نزدیکتر میشدند و حلقهی محاصره را تنگتر میکردند. قلعه به شدت در محاصره بود و از ارسال آب و آذوقه به داخل قلعه جلوگیری میکردند. کار بر محاصرهشدگان تنگشده بود و هر لحظه انتظار مرگ را میکشیدند.
لحظات به کندی میگذشت و زائر خضرخان ناامید پشت به دیوار نشسته بود و با چوبی روی پشتبام قلعه خط میکشید. رئیسعلی با دوربین قلمی زائر خضرخان، اطراف قلعه را میکاوید تا مگر راهی به بیرون پیدا کند که یک مرتبه چشمش به زائر خضرخان افتاد که ناامید نشسته و چهرهاش درهم بود. رئیسعلی جلو رفت و روبهروی او نشست.
ـ داری نقشه میکشی زائر! کاش ما هم رمز و رازئی خط کشیدنا رو میدونسیم.
ـ چطور خودمونو تسلیم کنیم.
ـ تسلیم؟ هرگز زایر. مو راهی پیدا کردُم که...
ـ میدونُم تسلیم شدن دردی از مو دوا نمیکنه و حتمئی دفعه نظامالسلطنه منو در کنده و زنجیر نمیکنه بلکمه یه راس میفرسته به اون دنیا. ولی به ولله دلُم سیئی جوونا و علی الخصوص جوون رشیدی مث تو میسوزه. مو سبای قیامت خدا رو چه بِدُم؟ راسی! گفتی راهی پیدا کردی؟
ـ بلند شو زایرخضرخان! بلند شو و بیو. دُرُس میونهی نخلسون تا دویست قدمی پرنده پر نمیزنه. تجمع اونا بیشتر رو به روی در ِقلعهس و پشت قلعه. امشو هم وارسی میکنیم و فردشو اگه خدا عمری داد میزنیم به دل لشکر.
ـ به دل لشکر یا به دل نخلسون؟!
رئیسعلی خندید؛ زائرخضرخان سگرمههایش را باز کرد و بعد آرام به سمت مشک آب رفت تا وضویی بسازد. رئیسعلی هم خندان گفت:
ـ حق با تونِن، میزنیم به دل نخلسون.
ـ کشیک نذاشته باشن؟
ـ بالا و پاینی نخلا رو امشو وارسی میکنیم. اگه سِبا توپا این جا رو جهنم نکنن، فردشو، ماه که غروب کِرد میزنیم به دلِ نخلسون.
دو، سه تفنگچی دالان زیر زمینیِ قلعه را وارسی کردند و دوباره آمدند پیش گروه تا ماه غروب کند و راه بیفتند. ماه افتاده بود گوشه چشم رئیسعلی و میدرخشید. زائرخضرخان نماز میخواند و رئیسعلی با کهنهای، اسلحهی «فلیس» را تمیز میکرد. ماه که غروب کرد، پاورچین پاورچین پشت سر زائرخضر وارد دالان زیرزمینی قلعه شدند. یکی از تفنگچیهای نظامالسلطنه برای قضای حاجت درست نشسته بود جلو در دالان. زائر خضر و رئیس علی که ایستادند، همه ایستادند.
ـ اگه کارش طولانی شد یکی باید بره کلکشو بکنه.
ـ نه، باید تا نیمه راه بیسرو صدا باشه، وگرنه ما اقبالی سی فرار نداریم.
ـ هیس، انگار داره میره.
ـ بذار خوب دور بشه.
چشمهای رئیسعلی مانند عقابی تیزبین همه جا را زیر نظر داشت. به او نخلستان رسیدند. زائر خضر گفت:
ـ راه و چاه دس تو رئیس! مو که دیگه چشم و چاری ندارُم.
رئیسعلی هنوز به نیمه نخلستان نرسیده بود که صدای شلیک گلولهای سکوت سنگین نخلستان را شکست. یکی از یاران رئیسعلی روی زمین افتاده بود ولی آه نمیکرد. زائرخضرخان گفت:
ـ برو، نمیشه کاری کرد. برو... برو جلو.
صدای گلوله دشمن را از خواب بیدار کرده بود. هر دقیقه شاید صدها گلوله شلیک میشد ولی اغلب هدفی نداشتند. فقط ترسیده بودند که شاید از بیرون شبیخون زده باشند.
سه نفر دیگر از همراهان زائرخضرخان و رئیسعلی تیر خوردند و در نخلستان ماندند ولی رئیسعلی دلواری آنها را نجات داد. پس از فرار از قلعهاهرم، رئیسعلی به دلوار و زائرخضرخان به روستای شمشیری رفت. آوازه این کار همه جا پیچید و شکست اردوی سنگین ایالتی، نظامالسلطنه و موقعیت حکومت اهرم را تضعیف کرد.»
۱۲شهریور سالروز شهادت ریس علی دلواری گرامی باد
: «نیروهای نظامالسلطنه هر لحظه نزدیکتر میشدند و حلقهی محاصره را تنگتر میکردند. قلعه به شدت در محاصره بود و از ارسال آب و آذوقه به داخل قلعه جلوگیری میکردند. کار بر محاصرهشدگان تنگشده بود و هر لحظه انتظار مرگ را میکشیدند.
لحظات به کندی میگذشت و زائر خضرخان ناامید پشت به دیوار نشسته بود و با چوبی روی پشتبام قلعه خط میکشید. رئیسعلی با دوربین قلمی زائر خضرخان، اطراف قلعه را میکاوید تا مگر راهی به بیرون پیدا کند که یک مرتبه چشمش به زائر خضرخان افتاد که ناامید نشسته و چهرهاش درهم بود. رئیسعلی جلو رفت و روبهروی او نشست.
ـ داری نقشه میکشی زائر! کاش ما هم رمز و رازئی خط کشیدنا رو میدونسیم.
ـ چطور خودمونو تسلیم کنیم.
ـ تسلیم؟ هرگز زایر. مو راهی پیدا کردُم که...
ـ میدونُم تسلیم شدن دردی از مو دوا نمیکنه و حتمئی دفعه نظامالسلطنه منو در کنده و زنجیر نمیکنه بلکمه یه راس میفرسته به اون دنیا. ولی به ولله دلُم سیئی جوونا و علی الخصوص جوون رشیدی مث تو میسوزه. مو سبای قیامت خدا رو چه بِدُم؟ راسی! گفتی راهی پیدا کردی؟
ـ بلند شو زایرخضرخان! بلند شو و بیو. دُرُس میونهی نخلسون تا دویست قدمی پرنده پر نمیزنه. تجمع اونا بیشتر رو به روی در ِقلعهس و پشت قلعه. امشو هم وارسی میکنیم و فردشو اگه خدا عمری داد میزنیم به دل لشکر.
ـ به دل لشکر یا به دل نخلسون؟!
رئیسعلی خندید؛ زائرخضرخان سگرمههایش را باز کرد و بعد آرام به سمت مشک آب رفت تا وضویی بسازد. رئیسعلی هم خندان گفت:
ـ حق با تونِن، میزنیم به دل نخلسون.
ـ کشیک نذاشته باشن؟
ـ بالا و پاینی نخلا رو امشو وارسی میکنیم. اگه سِبا توپا این جا رو جهنم نکنن، فردشو، ماه که غروب کِرد میزنیم به دلِ نخلسون.
دو، سه تفنگچی دالان زیر زمینیِ قلعه را وارسی کردند و دوباره آمدند پیش گروه تا ماه غروب کند و راه بیفتند. ماه افتاده بود گوشه چشم رئیسعلی و میدرخشید. زائرخضرخان نماز میخواند و رئیسعلی با کهنهای، اسلحهی «فلیس» را تمیز میکرد. ماه که غروب کرد، پاورچین پاورچین پشت سر زائرخضر وارد دالان زیرزمینی قلعه شدند. یکی از تفنگچیهای نظامالسلطنه برای قضای حاجت درست نشسته بود جلو در دالان. زائر خضر و رئیس علی که ایستادند، همه ایستادند.
ـ اگه کارش طولانی شد یکی باید بره کلکشو بکنه.
ـ نه، باید تا نیمه راه بیسرو صدا باشه، وگرنه ما اقبالی سی فرار نداریم.
ـ هیس، انگار داره میره.
ـ بذار خوب دور بشه.
چشمهای رئیسعلی مانند عقابی تیزبین همه جا را زیر نظر داشت. به او نخلستان رسیدند. زائر خضر گفت:
ـ راه و چاه دس تو رئیس! مو که دیگه چشم و چاری ندارُم.
رئیسعلی هنوز به نیمه نخلستان نرسیده بود که صدای شلیک گلولهای سکوت سنگین نخلستان را شکست. یکی از یاران رئیسعلی روی زمین افتاده بود ولی آه نمیکرد. زائرخضرخان گفت:
ـ برو، نمیشه کاری کرد. برو... برو جلو.
صدای گلوله دشمن را از خواب بیدار کرده بود. هر دقیقه شاید صدها گلوله شلیک میشد ولی اغلب هدفی نداشتند. فقط ترسیده بودند که شاید از بیرون شبیخون زده باشند.
سه نفر دیگر از همراهان زائرخضرخان و رئیسعلی تیر خوردند و در نخلستان ماندند ولی رئیسعلی دلواری آنها را نجات داد. پس از فرار از قلعهاهرم، رئیسعلی به دلوار و زائرخضرخان به روستای شمشیری رفت. آوازه این کار همه جا پیچید و شکست اردوی سنگین ایالتی، نظامالسلطنه و موقعیت حکومت اهرم را تضعیف کرد.»
۱۲شهریور سالروز شهادت ریس علی دلواری گرامی باد
۶۲۵
۱۲ شهریور ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.