هشتادو یک
#هشتادو یک
ببین بزار مراسم انجام بشه بعدش میتونی به 1000 دلیل بگی نمیخوایش..
_ مهتاب بابای من با دالیل الکی راضی نمیشه
دستش و گذاشت دورم و خودش و بهم چسبوند
_ آرشیدا واسه بعدش خدا بزرگه. نمیزاریم به اجبار کاری کنی..بهش فکر نکن االن و دریاب که پیش همیم..
دلم گرم شد..
تا مهتاب هست نمیزاره..
اون همیشه منطقی تر از من بود..
مطمعنا میتونه با حرفاش و تاثیری که میزاره بابا رو قانع کنه..
آره همینه..
رسیدیم خونه و بعد از ناهار خاله گفت حاضر بشیم تا بریم خرید..
حاال هرچی من میگم لباس دارم به حرفم محل نمیده و میگه باید لباسای خانومی تر بپوشی نه اون لباسای اسپرت!
چند ساعت پاساژ گردی کردیم و آخرم یه کت و شلوار گلبهی خریدیم..
سعی کردم فکر نکنم واسه چه مراسمی اومدم خرید و فقط از کنار مهتاب و خاله بودن استفاده کردم و لذت بردم..
بعد از همبرگری که شاممون بود و خوردیم خندون و خوشحال برگشتیم خونه..
شب مهتاب اومد واحد ما تا پیش من بخوابه..
جلوی میز میز آرایشم روی صندلی نشسته بودم و داشتم موهام و شونه میکشیدم..
مهتاب از سرویس بیرون اومد و نگاهم کرد
بهش لبخند زدم و کرم مرطوب کنندم و برداشتم دست و صورتم مرطوب کننده زدم..
تخت من دو نفره بود و نیازی نبود روی زمین بخوابیم
رفتم سمت تختم و گفتم:
_ بیا بخوابیم که دارم میمیرم از خستگی..
یهو دستم از پشت کشیده شد..
و فقط گرمای لباش و حس کردم..
بوسمون بیشتر از همیشه طوالنی شده بود..
ببین بزار مراسم انجام بشه بعدش میتونی به 1000 دلیل بگی نمیخوایش..
_ مهتاب بابای من با دالیل الکی راضی نمیشه
دستش و گذاشت دورم و خودش و بهم چسبوند
_ آرشیدا واسه بعدش خدا بزرگه. نمیزاریم به اجبار کاری کنی..بهش فکر نکن االن و دریاب که پیش همیم..
دلم گرم شد..
تا مهتاب هست نمیزاره..
اون همیشه منطقی تر از من بود..
مطمعنا میتونه با حرفاش و تاثیری که میزاره بابا رو قانع کنه..
آره همینه..
رسیدیم خونه و بعد از ناهار خاله گفت حاضر بشیم تا بریم خرید..
حاال هرچی من میگم لباس دارم به حرفم محل نمیده و میگه باید لباسای خانومی تر بپوشی نه اون لباسای اسپرت!
چند ساعت پاساژ گردی کردیم و آخرم یه کت و شلوار گلبهی خریدیم..
سعی کردم فکر نکنم واسه چه مراسمی اومدم خرید و فقط از کنار مهتاب و خاله بودن استفاده کردم و لذت بردم..
بعد از همبرگری که شاممون بود و خوردیم خندون و خوشحال برگشتیم خونه..
شب مهتاب اومد واحد ما تا پیش من بخوابه..
جلوی میز میز آرایشم روی صندلی نشسته بودم و داشتم موهام و شونه میکشیدم..
مهتاب از سرویس بیرون اومد و نگاهم کرد
بهش لبخند زدم و کرم مرطوب کنندم و برداشتم دست و صورتم مرطوب کننده زدم..
تخت من دو نفره بود و نیازی نبود روی زمین بخوابیم
رفتم سمت تختم و گفتم:
_ بیا بخوابیم که دارم میمیرم از خستگی..
یهو دستم از پشت کشیده شد..
و فقط گرمای لباش و حس کردم..
بوسمون بیشتر از همیشه طوالنی شده بود..
۱.۴k
۱۸ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.