«از هر دری صحبت میشد الا کار زشت هاشم ...
«از هر دری صحبت میشد الا کار زشت هاشم ...
از یک جهت میخواستم بهش بفهمونم که کارش زشت بوده ولی از یک جهت دیگه نمیخواستم رویم تو رویش باز بشه...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و نهم
وقتی از دشت برگشتم اقوام رعنا رو تو مزرعه اش دیدم،میدونستم برای مراسم عقدش اومدن...
وارد اتاقکم شدم و در رو پشت سرم بستم...به چند دقیقه نکشید که در اتاقکم زده شد...در رو که باز کردم عموی رعنا رو پشتش دیدم سلام دادم و به داخل دعوتش کردم ولی عمویش دستم رو گرفت و گفت:
*بیا بریم تو مزرعه حرف بزنیم...
به اتفاق عموی رعنا به ته مزرعه ام رفتیم و به زیر سایبان نشستیم...عموی رعنا دستش رو به روی زانویم گذاشت و گفت:
*رعنا کل ماجرای دیشب رو برایم تعریف کرد ،من ازت ممنونم که سقف اتاقت رو به دخترم بخشیدی اما اومدم ازت معذرت خواهی کنم برای بدرفتاری هاشم،اونم عین خودت جوان و غیرتیه تو به کردارش نکن و ببخشش...
نمیدونستم چی بگم برای همین سکوت کردم و به مزرعه رعنا نگاه کردم ...وسط مزرعه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد دلم از نگاهش زیر و رو شد ...به عمویش گفتم:
-هاشم ندونسته من رو متهم به کاری کرد که اصلا ...
عمویش اجازه نداد باقی حرفم رو بزنم و گفت:
*هاشم اشتباه کرده ،من از طرف هاشم ازت معذرت میخوام ،رعنا هم میخواست بیاد اما خجالت کشید...
نگاهی به رعنا انداختم و به عمویش گفتم :
-من از دست رعنا خانم ناراحت نیستم، فقط دلخوریم از هاشم بود که اونم رفع شد....
دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت :
*معرفتت هیچ وقت از ذهن من و رعنا پاک نمیشه ...
*******************************
رعنا
هاشم به اتفاق مادر و پدرش به دیدن اقوامم اومد....از دستش دلخور بودم دعا دعا میکردم بحثی از ماجرای دیشب پیش نیاد ...
جواب سلام هاشم رو خیلی سرد دادم ،خاله در گوشم گفت :
*عروسم ،هاشم پشیمونه ولی اومده یک چیزی بگه که مطمئنم تو رو ناراحت میکنه،ولی اجازه بده عمویت حرف بزنه هر چی باشه اون چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده...
با حرف خاله زیور دلشوره عجیبی به دلم افتاد...نمیدونستم چی قراره گفته بشه که عمویم باید درباره اش نظر بده....
همگی نشستیم...پدر هاشم اصلا اشاره ای به ماجرای بین حمید و هاشم نکرد و همین باعث خشنودیم شد...
از هر دری صحبت میشد الا کار زشت هاشم ...
از یک جهت میخواستم بهش بفهمونم که کارش زشت بوده ولی از یک جهت دیگه نمیخواستم رویم تو رویش باز بشه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 eitaa.com/talangoraneh :منبع
از یک جهت میخواستم بهش بفهمونم که کارش زشت بوده ولی از یک جهت دیگه نمیخواستم رویم تو رویش باز بشه...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت بیست و نهم
وقتی از دشت برگشتم اقوام رعنا رو تو مزرعه اش دیدم،میدونستم برای مراسم عقدش اومدن...
وارد اتاقکم شدم و در رو پشت سرم بستم...به چند دقیقه نکشید که در اتاقکم زده شد...در رو که باز کردم عموی رعنا رو پشتش دیدم سلام دادم و به داخل دعوتش کردم ولی عمویش دستم رو گرفت و گفت:
*بیا بریم تو مزرعه حرف بزنیم...
به اتفاق عموی رعنا به ته مزرعه ام رفتیم و به زیر سایبان نشستیم...عموی رعنا دستش رو به روی زانویم گذاشت و گفت:
*رعنا کل ماجرای دیشب رو برایم تعریف کرد ،من ازت ممنونم که سقف اتاقت رو به دخترم بخشیدی اما اومدم ازت معذرت خواهی کنم برای بدرفتاری هاشم،اونم عین خودت جوان و غیرتیه تو به کردارش نکن و ببخشش...
نمیدونستم چی بگم برای همین سکوت کردم و به مزرعه رعنا نگاه کردم ...وسط مزرعه اش ایستاده بود و به ما نگاه میکرد دلم از نگاهش زیر و رو شد ...به عمویش گفتم:
-هاشم ندونسته من رو متهم به کاری کرد که اصلا ...
عمویش اجازه نداد باقی حرفم رو بزنم و گفت:
*هاشم اشتباه کرده ،من از طرف هاشم ازت معذرت میخوام ،رعنا هم میخواست بیاد اما خجالت کشید...
نگاهی به رعنا انداختم و به عمویش گفتم :
-من از دست رعنا خانم ناراحت نیستم، فقط دلخوریم از هاشم بود که اونم رفع شد....
دستش رو به روی شونه ام گذاشت و گفت :
*معرفتت هیچ وقت از ذهن من و رعنا پاک نمیشه ...
*******************************
رعنا
هاشم به اتفاق مادر و پدرش به دیدن اقوامم اومد....از دستش دلخور بودم دعا دعا میکردم بحثی از ماجرای دیشب پیش نیاد ...
جواب سلام هاشم رو خیلی سرد دادم ،خاله در گوشم گفت :
*عروسم ،هاشم پشیمونه ولی اومده یک چیزی بگه که مطمئنم تو رو ناراحت میکنه،ولی اجازه بده عمویت حرف بزنه هر چی باشه اون چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده...
با حرف خاله زیور دلشوره عجیبی به دلم افتاد...نمیدونستم چی قراره گفته بشه که عمویم باید درباره اش نظر بده....
همگی نشستیم...پدر هاشم اصلا اشاره ای به ماجرای بین حمید و هاشم نکرد و همین باعث خشنودیم شد...
از هر دری صحبت میشد الا کار زشت هاشم ...
از یک جهت میخواستم بهش بفهمونم که کارش زشت بوده ولی از یک جهت دیگه نمیخواستم رویم تو رویش باز بشه...
ادامه دارد...
نویسنده: آرزو امانی #آری
💟 eitaa.com/talangoraneh :منبع
۲.۵k
۲۸ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.