«رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به
«رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم...
از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت هجدهم
بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت:
*انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!!
*من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!!
★چه ربطی به داداشت داره؟
سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم...
از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگی هاشم ...
******************************
حمید
تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!""
به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ...
*******************************
عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت:
*هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ...
با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!!
چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت:
★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست...
با این حرف رعنا جون گرفتم...
****************************
هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت:
★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت...
از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم:
-زهرا کیه؟
★دوستم ،هم روستاییم...
-ازدواج کرده؟
★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد...
نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ...
ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh
از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت هجدهم
بعد از خوردن ناهار همگی به سمت خونه پدر عروس راه افتادیم...زن و مرد شادی کنان به سراغ عروس میرفتیم...حمید هم شونه به شونه من میومد...سامیه آروم در گوشم گفت:
*انگار من مزاحمتونم میخوای برم دنبال نخود سیاه ؟
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
★نه...اشتباه فکر نکن ،اون با من کار نداره!!!
*من که فکر میکنم یک خبرایی هست...اگه هاشم بفهمه ...!!!
★چه ربطی به داداشت داره؟
سامیه لبخندی زد و گفت مادرم گفته به کسی نگم اما من طاقت ندارم ...رعنا هاشم تو رو میخواد،چند وقته حرف تو سر زبونشه،آقام به مادرم گفته زودتر جلو بیاد اما مادرم میگه باید اول عمویت رو در جریان بزاریم...
از حرفهای سامیه حسابی جا خوردم ...توقع هر حرفی رو داشتم الا دلدادگی هاشم ...
******************************
حمید
تمام حرفهای خواهره هاشم رو میشنیدم...از حرفی که زد خیلی ناراحت شدم..با خودم گفتم""حمید اقا کلاهتو بزار بالاتر ...انگار حدست درست بود؟؟؟!!!""
به کل حس و حالم عوض شد...به سمت رعنا چرخیدم...نگاهش به جلو، ولی حواسش جای دیگه بود...چشمهای کشیده و مشکیش رو دوست داشتم ،پوست گندمیش با رنگ مشکی موهایش بدجور جلوه میکرد...چهره بکر دخترونه رعنا برای من شهری جذاب بود... شروع دلبستگیم رو نمیدونستم اما مطمئن بودم حسم زودگذر نیست ...
*******************************
عروسی رو به پایان بود...پدر عروس دست عروس و داماد رو بهم داد و راهی زندگی جدیدشون کرد...صدای مادر هاشم رو میشنیدم ...جوری که رعنا هم متوجه بشه گفت:
*هاشم...رعنا رو تا در کلبه اش برسون و برگرد ...
با شونه هایی افتاده مسیر برگشت رو پیش گرفتم ...با خودم گفتم""معلومه رعنا هم از هاشم خوشش اومده اگه خوشش نمیومد مخالفت میکرد""!!!
چند قدم ازشون فاصله گرفتم ... رعنا صدایم زد و گفت:
★حمید آقا صبر کنید منم بیام،ممنون خاله زیور با همسایه میرم احتیاج به آقا هاشم نیست...
با این حرف رعنا جون گرفتم...
****************************
هر دو شونه به شونه راه افتادیم...دلم میخواست مسیر کش پیدا کنه...زیر چشمی به رعنا نگاه میکردم...نمیدونستم چطوری سر صحبت رو باهاش باز کنم تو ذهنم دنبال یک سوال میگشتم تا ازش بپرسم که خودش گفت:
★کاش زهرا هم با عشق به خونه بخت میرفت...
از اینکه خودش سر حرف رو باز کرد خیلی خوشحال شدم...با ذوق زدگی گفتم:
-زهرا کیه؟
★دوستم ،هم روستاییم...
-ازدواج کرده؟
★تا الان حتما به زور شوهرش دادن...دلم به حالش میسوزه ،اصلا بچگی نکرد...
نمیدونستم چی بگم که دلش آروم بشه ترجیح دادم موضوع رو عوض کنم ...
ادامه دارد...
نویسنده :آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh
۳.۶k
۳۰ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.