Part 201
#Part_201
روی تختم دراز کشیدم و مشغول خوندن شدم. "دنیای ماورا:
ماوراء الطبیعه آن چیزیست در ورای طبیعت میباشد؛
مراد از طبیعت،
عالم مادّه و منظور از ماورای آن، عوالم غیر مادّی (عالم مجرّدات) است.
ماوراء الطبیعه را در متون اسلامی عالم غیب گفته اند.
عالم غیب نیز همان عالمی است که از نگاه حسی ما پوشیده است. که می توانیم با عقل، نشانه هایی از آن بیابیم و با استفاده از وحی، جزئیات آن را به دست آوریم "
ترس کل وجودمو فرا گرفته بود.
کتاب رو ورق زدم و به صفحه ی بعد خیره شدم
"موجودات ماورایی:
ارواح : ارواح به ۲ دسته تقسیم میشوند ، یکی ارواح انسانها و دوم ارواحی که خدا انها را افریده است تا این جهان و جهان های دیگر را اداره کنند و هر کدام نیز وظیفه ای بر عهده دارند
جن : جنیان موجوداتی شبیه به انسانند ولی با تفاوت هایی از جمله چشمانشان عمودیست ، پاهایشان کوتاه و گرد است چیزی شبیه سم و نه خود سم ، جنسشان از اتش است و قدشان کوتاهتر از انسان است .
موکل : از خانواده جن هاست و با اوراد مخصوص میتوان او را بخدمت گرفت.
دیو : ریشه دیو به معنی درخشیدن و فریب دادن است ، بعضی ها فکر میکنند که دیو ها تنها در افسانه ها وجود دارند اما اینطور نیست ، دیو ها موجوداتی خشن و ترسناکند و رنگشان خاکستری و قد بلند تر از انسان است و چشمانشان حد وسط افقی و عمودیست.
جن کافر تبدیل به دیو میشود و با اوراد مخصوص میتوان او را به کار شیطانی وادار کرد ، گروهی از این دیوان ، اهریمنان بیماری و انتشاردهندگان انواع بیماریها هستند.
پری : جن های مونث را پری میگویند ، انها بسیار زیبا و سفید روی هستند ، چشمانشان مانند چشم انسان افقی است و هیکل و شکل انها همانند انسان است .
همزاد : همان جن هایی هستند که در زمان تولد شما متولد میشوند و تا پایان عمر با شما خواهند بود و پس از مرگ شما آزادانه برای خویش زندگی خواهند نمود.
شیاطین : همه شیاطین از خانواده جنیان هستند که از فرزندان و یاران ابلیس اند."
نگاهی به اطرافم کردم. انگار از در و دیوار صدا میومد
بیخیال خوندن ادامه ی توضبحات شدم و سرسری کتاب رو ورق زدم تا چیزی از هویت خودم پیداکنم!
گلاره اومده بود و سرجاش خوابیده بود و خوشبختانه به خاطر من برق رو روشن گذاشته بود .
از توی سینی لیوان آبی رو برداشتم و بقیه آب که مونده بود رو سرکشیدم.
درحال ورق زدن کتاب نگاهم به سرفصل آخر خورد
"مدیوم ها"
حس خاصی داشتم
با دست های لرزون صفحه بعدی رو زدم ولی با جای خالی برگه ها مواجه شدم
انگار کسی اون ها رو کنده بود!
باید به هیراد میگفتم. مطمئن بودم مطلب مهمی توی اون صفحات نوشته شده.
برق رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم
انقدر توی جام غلت زدم که هوا روشن شد
کلافه پوفی کشیدم و پیش خودم فکر کردم که حتما باید پیش هیراد برم.
این دلشوره و اضطراب ولم نمیکرد!
از در بیرون رفتم و روی پله های عمارت نشستم.
منتظر هیراد بودم. توی دلم کلی فحش نثارش کردم تا از راه برسه.
صدای پایی از پشت سرم اومد که باعث شد از جا بپرم
هیراد جا خورد و گفت
_نترس منم. چی شده اینجا نشستی؟ کتاب رو به کجا رسوندی؟
کتاب رو از زیر لباسم درآوردم و گفتم
_یه فصل از کتاب نیست. چرا بهم نگفتی؟
هیراد با تعجب نگاهم کرد و گفت
_نیست؟مگه میشه؟ نمیدونستم. تاحالا نخونده بودمش
کتاب رو جلوش باز کردم و نشونش دادم
هیراد مکثی کرد و گفت
_حتما تو اتاق کار پدرمه
نگاهی به هیراد کردم و با چهره مظلوم گفتم
_خوب الان باید چیکار کنیم؟ مطمئنم اون فصل میتونه کمکمون کنه
هیراد خندید و گفت
_الان که باید ورزش کنم و بعدشم صبحونه بخورم
بعد صبحونه دربارش تصمیم میگیریم.
از حرفش حرصم گرفته بود وای هیراد توجه نکرد و مشغول دویدن شد
با غرغر توی اتاق برگشتم.
کتاب رو زیر تشکم گذاشتم و سینی رو برداشتم.
به آشپز خونه رفتم و بساط صبحونه رو آماده کردم.
هیراد بعداز چند دقیقه با نون تازه اومد.
از نیش بازش مشخص بود داره اذیتم میکنه.
انقدر با مکث صبحونه خورد و کشش داد که حوصلم سر رفت و گفتم
_هنوز تصمیم نگرفتی باید چیکار کنیم؟
بادهن پر گفت
_باید بریم شمال. اینکه از اول معلوم بود!
#Part_202
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_چی؟ کجا بریم؟
هیراد مکثی کرد تا لقمه غذاش پایین بره، لیوان آب پرتقال رو برداشت گفت
_مگه نمیگی یه فصلش کمه؟
_خوب آره.
یه ذره اب پرتقال سر کشید
_این کتابو از اتاق پدرم برداشتم. در نتیجه الان باید بریم کجا؟
از اینکه قرار بود باهیراد به شمال برم استرس داشتم و از طرفی خیلی دوست داشتم دریا رو ببینم
با ذوق گفتم
_خوب حالا کی میریم؟
هیراد سری تکون داد و گفت
_فعلا که کار دارم. عصر حرکت میکنیم.
همش حرصم میداد.
پوفی کشیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
بعد از صبحانه مشغول شستن ظرف ها بودم که صدای
روی تختم دراز کشیدم و مشغول خوندن شدم. "دنیای ماورا:
ماوراء الطبیعه آن چیزیست در ورای طبیعت میباشد؛
مراد از طبیعت،
عالم مادّه و منظور از ماورای آن، عوالم غیر مادّی (عالم مجرّدات) است.
ماوراء الطبیعه را در متون اسلامی عالم غیب گفته اند.
عالم غیب نیز همان عالمی است که از نگاه حسی ما پوشیده است. که می توانیم با عقل، نشانه هایی از آن بیابیم و با استفاده از وحی، جزئیات آن را به دست آوریم "
ترس کل وجودمو فرا گرفته بود.
کتاب رو ورق زدم و به صفحه ی بعد خیره شدم
"موجودات ماورایی:
ارواح : ارواح به ۲ دسته تقسیم میشوند ، یکی ارواح انسانها و دوم ارواحی که خدا انها را افریده است تا این جهان و جهان های دیگر را اداره کنند و هر کدام نیز وظیفه ای بر عهده دارند
جن : جنیان موجوداتی شبیه به انسانند ولی با تفاوت هایی از جمله چشمانشان عمودیست ، پاهایشان کوتاه و گرد است چیزی شبیه سم و نه خود سم ، جنسشان از اتش است و قدشان کوتاهتر از انسان است .
موکل : از خانواده جن هاست و با اوراد مخصوص میتوان او را بخدمت گرفت.
دیو : ریشه دیو به معنی درخشیدن و فریب دادن است ، بعضی ها فکر میکنند که دیو ها تنها در افسانه ها وجود دارند اما اینطور نیست ، دیو ها موجوداتی خشن و ترسناکند و رنگشان خاکستری و قد بلند تر از انسان است و چشمانشان حد وسط افقی و عمودیست.
جن کافر تبدیل به دیو میشود و با اوراد مخصوص میتوان او را به کار شیطانی وادار کرد ، گروهی از این دیوان ، اهریمنان بیماری و انتشاردهندگان انواع بیماریها هستند.
پری : جن های مونث را پری میگویند ، انها بسیار زیبا و سفید روی هستند ، چشمانشان مانند چشم انسان افقی است و هیکل و شکل انها همانند انسان است .
همزاد : همان جن هایی هستند که در زمان تولد شما متولد میشوند و تا پایان عمر با شما خواهند بود و پس از مرگ شما آزادانه برای خویش زندگی خواهند نمود.
شیاطین : همه شیاطین از خانواده جنیان هستند که از فرزندان و یاران ابلیس اند."
نگاهی به اطرافم کردم. انگار از در و دیوار صدا میومد
بیخیال خوندن ادامه ی توضبحات شدم و سرسری کتاب رو ورق زدم تا چیزی از هویت خودم پیداکنم!
گلاره اومده بود و سرجاش خوابیده بود و خوشبختانه به خاطر من برق رو روشن گذاشته بود .
از توی سینی لیوان آبی رو برداشتم و بقیه آب که مونده بود رو سرکشیدم.
درحال ورق زدن کتاب نگاهم به سرفصل آخر خورد
"مدیوم ها"
حس خاصی داشتم
با دست های لرزون صفحه بعدی رو زدم ولی با جای خالی برگه ها مواجه شدم
انگار کسی اون ها رو کنده بود!
باید به هیراد میگفتم. مطمئن بودم مطلب مهمی توی اون صفحات نوشته شده.
برق رو خاموش کردم و سعی کردم بخوابم
انقدر توی جام غلت زدم که هوا روشن شد
کلافه پوفی کشیدم و پیش خودم فکر کردم که حتما باید پیش هیراد برم.
این دلشوره و اضطراب ولم نمیکرد!
از در بیرون رفتم و روی پله های عمارت نشستم.
منتظر هیراد بودم. توی دلم کلی فحش نثارش کردم تا از راه برسه.
صدای پایی از پشت سرم اومد که باعث شد از جا بپرم
هیراد جا خورد و گفت
_نترس منم. چی شده اینجا نشستی؟ کتاب رو به کجا رسوندی؟
کتاب رو از زیر لباسم درآوردم و گفتم
_یه فصل از کتاب نیست. چرا بهم نگفتی؟
هیراد با تعجب نگاهم کرد و گفت
_نیست؟مگه میشه؟ نمیدونستم. تاحالا نخونده بودمش
کتاب رو جلوش باز کردم و نشونش دادم
هیراد مکثی کرد و گفت
_حتما تو اتاق کار پدرمه
نگاهی به هیراد کردم و با چهره مظلوم گفتم
_خوب الان باید چیکار کنیم؟ مطمئنم اون فصل میتونه کمکمون کنه
هیراد خندید و گفت
_الان که باید ورزش کنم و بعدشم صبحونه بخورم
بعد صبحونه دربارش تصمیم میگیریم.
از حرفش حرصم گرفته بود وای هیراد توجه نکرد و مشغول دویدن شد
با غرغر توی اتاق برگشتم.
کتاب رو زیر تشکم گذاشتم و سینی رو برداشتم.
به آشپز خونه رفتم و بساط صبحونه رو آماده کردم.
هیراد بعداز چند دقیقه با نون تازه اومد.
از نیش بازش مشخص بود داره اذیتم میکنه.
انقدر با مکث صبحونه خورد و کشش داد که حوصلم سر رفت و گفتم
_هنوز تصمیم نگرفتی باید چیکار کنیم؟
بادهن پر گفت
_باید بریم شمال. اینکه از اول معلوم بود!
#Part_202
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_چی؟ کجا بریم؟
هیراد مکثی کرد تا لقمه غذاش پایین بره، لیوان آب پرتقال رو برداشت گفت
_مگه نمیگی یه فصلش کمه؟
_خوب آره.
یه ذره اب پرتقال سر کشید
_این کتابو از اتاق پدرم برداشتم. در نتیجه الان باید بریم کجا؟
از اینکه قرار بود باهیراد به شمال برم استرس داشتم و از طرفی خیلی دوست داشتم دریا رو ببینم
با ذوق گفتم
_خوب حالا کی میریم؟
هیراد سری تکون داد و گفت
_فعلا که کار دارم. عصر حرکت میکنیم.
همش حرصم میداد.
پوفی کشیدم و مشغول خوردن صبحانه شدم.
بعد از صبحانه مشغول شستن ظرف ها بودم که صدای
۴۰۶.۲k
۱۹ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.