آشنایی غیر منتظره
#آشنایی_غیر_منتظره
پارت #دو
و بعد نگاه مظلومش رو به من دوخت. دلم براش سوخت چون می دونستم اگه مامان بفهمه دمار از روزگارش در میاره. سوشا هنوز دستش رو از روی دهانم برنداشته بود و من کم کم داشتم نفس کم می آوردم. به اجبار تند تند سرم رو به معنای آره تکون دادم که دستش رو برداشت.
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم.
_خدا بگم چیکارت کنه سوشا..داشتم خفه می شدم.
سرش رو بالا انداخت و در حالی که به سبزی خوردن های رو میز ناخونک میزد، گفت:
_ای بابا خب میگفتی ولت نکنم.
با حرص دندون هام رو روی هم فشار دادم و سرم رو به سمت مامان برگردودنم که چشمم به ظرف یخ روی میز افتاد.
لبخند شیطانی زدم و نگاهی به سوشا انداختم، سرگرم خوردن بود.
به ابروهای مامان که مدام بالا می پرید توجهی نکردم و دو تا از یخ هارو از توی ظرف برداشتم.
پشت سوشا ایستادم. در عرض یک صدم ثانیه یقه ش رو عقب کشیدم و یخ هارو توی لباسش انداختم.
دادی کشید که تا به حال ازش ندیده بودم. از جا پرید و در حالی که پشت لباسش رو تند تند تکون میاد تا از یخ ها خلاص شه، بلند گفت:
_می کشمت آروشا. زنده ت نمیذارم دخترهٔ بی شعور.
با اینکه ترسیده بودم ولی نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و به بال بال زدن هاش نخندم.
***
_آروش؟..آروشــــا؟پاشو دیگه دختر چقدر می خوابی. مدرسه ت دیر شدا. بـاتوام بچه! پا میشی یا با پارچ آب یخ بیام بالا سرت؟آروشـــــــا؟
با این جیغ آخریش سیخ سر جام نشستم و با بی حالی گفتم:
_خب بیدار شدم مادر من، چقدر جیغ میزنی. تارهای صوتی خودت که هیچ، پردهٔ گوش من پاره شد.
_آروشـــا پا میشــی یا نــه؟؟؟
هر دو دستم رو روی گوش هام گذاشتم و با غرغر به طرف سرویس بهداشتی اتاقم راه افتادم.
سریع آماده شدم و از راهی پایین شدم. سایه توی هال منتظرم نشسته بود. بعد از اینکه از خونه خارج شدیم، همونطور که انتظارش رو می کشیدم، غرولند های سایه شروع شد.
درحالی که تند تند راه می رفت و من رو هم دنبال خودش می کشوند گفت:
_اِی الهی خواب به خواب بری که جیگر من رو خون کردی با این تنبل بازی هات. بخاطر توی احمق، ما هر روز باید دیر برسیم و نصیحت های معینی(مدیر مدرسه) رو تحمل کنیم. وای به حالت آروشا اگه به اتوبوس نرسیم. مگه چلاقی خب یکم تند تر راه برو.
به حرف هاش اهمیت نمی دادم و همین باعث میشد که بیشتر فلفلی شه. سعی می کردم خنده م رو پنهون کنم که اگه می دید امواتم رو جلوی چشم هام می آورد.
***
بچه های اکیپ شیش نفرمون توی همون پاتوق همیشگی، بین درخت ها نشسته بودن و در حال خندیدن. به سمتشون رفتیم و کنارشون نشستیم.
قیافه های همه شون نشون از یک کرم ریزی جدید میداد. حس کردم یه چیزی شده که انقدر شنگول می زنن. خواستم بپرسم که نسترن قبل از اینکه من بپرسم، جواب سؤالم رو داد و با ذوق گفت:
_وای سایه شنیدی چی شده؟
سایه با کنجکاوی گفت:
_نه چیزی نشنیدم. چه خبره؟همه الکی خوشین.
نسترن خندید و جواب داد.
_الکیِ الکی هم نیست. این دختره ی افاده ای نازنین هست، یک مهمونی برای کلاس خودمون ترتیب داده که همهٔ بچه ها با دوست پسر هاشون میان.
بعد با ذوق ادامه داد:
_ما هم می خوایم پوزش رو به زمین بمالیم تا دیگه اون پسرهٔ آمپولی رو به رخمون نکشه.
منظورش از اون پسره، دوست پسر نازنین بود که با آمپول بازو قلمبه کرده بود. خانوادهٔ نازنین آدم های راحتی بودن و با اینکه دخترشون دوست پسر داشته باشه مشکلی نداشتن.
با صدای الهام به سمتش برگشتیم.
_مهمونی پنجشنبهٔ همین هفته س. همه تون باید بیاید، اوکی؟
بچه ها با رضایت سر تکون دادن و مشغول گفت و گو دربارهٔ روز مهمونی و لباسی که می خواستن بپوشن و این جور چیز ها شدن. ولی من سکوت کرده بودم.
خیلی دوست داشتم که توی این مهمونی شرکت کنم و به همه بفهمونم که چیزی ازشون کم ندارم ولی... من که دوست پسری نداشتم که بخوام با خودم ببرم. از دوست پسر هم خوشم نمیاد. ولی برای این مهمونی باید حتما یک جنس مذکر رو با خودم ببرم.
با حس چیزی که به پهلوم خورد، گیج نگاهی به اطرافم انداختم. سایه بود که با دست به پهلوم زده بود.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_میگم آری، می خوای چیکار کنی؟
_چی رو می خوام چیکار کنم؟
_خره مهمونی رو میگم دیگه، نکنه نمی خوای بیای؟
_پس میگی چیکار کنم؟
دستش رو مشت کرد و جلوی دهانش گرفت.
_اِ..خل شدی؟کم این دختره بهت نیش و کنایه میزنه که حتما پسرا از تو خوششون نمیاد ک باهات دوست نمیشن. تو هم می خوای با نیومدنت مهر تأیید به مزخرفاتش بزنی؟
البته که سایه راست می گفت، اگه من به این مهمونی نمی رفتم حسابی ضایع می شدم. نرفتن به مهمونی برای نازنین و دار و دسته ش بهونه ای بود برای چپ و راست کنایه زدن به من.
_میگی چیکار کنم؟ تنها تنها برم بشینم اونجا بگم چی؟
_کی گفته تو تنها میری؟ خودم یه دونه جیگرشو برات جور
پارت #دو
و بعد نگاه مظلومش رو به من دوخت. دلم براش سوخت چون می دونستم اگه مامان بفهمه دمار از روزگارش در میاره. سوشا هنوز دستش رو از روی دهانم برنداشته بود و من کم کم داشتم نفس کم می آوردم. به اجبار تند تند سرم رو به معنای آره تکون دادم که دستش رو برداشت.
چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم.
_خدا بگم چیکارت کنه سوشا..داشتم خفه می شدم.
سرش رو بالا انداخت و در حالی که به سبزی خوردن های رو میز ناخونک میزد، گفت:
_ای بابا خب میگفتی ولت نکنم.
با حرص دندون هام رو روی هم فشار دادم و سرم رو به سمت مامان برگردودنم که چشمم به ظرف یخ روی میز افتاد.
لبخند شیطانی زدم و نگاهی به سوشا انداختم، سرگرم خوردن بود.
به ابروهای مامان که مدام بالا می پرید توجهی نکردم و دو تا از یخ هارو از توی ظرف برداشتم.
پشت سوشا ایستادم. در عرض یک صدم ثانیه یقه ش رو عقب کشیدم و یخ هارو توی لباسش انداختم.
دادی کشید که تا به حال ازش ندیده بودم. از جا پرید و در حالی که پشت لباسش رو تند تند تکون میاد تا از یخ ها خلاص شه، بلند گفت:
_می کشمت آروشا. زنده ت نمیذارم دخترهٔ بی شعور.
با اینکه ترسیده بودم ولی نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و به بال بال زدن هاش نخندم.
***
_آروش؟..آروشــــا؟پاشو دیگه دختر چقدر می خوابی. مدرسه ت دیر شدا. بـاتوام بچه! پا میشی یا با پارچ آب یخ بیام بالا سرت؟آروشـــــــا؟
با این جیغ آخریش سیخ سر جام نشستم و با بی حالی گفتم:
_خب بیدار شدم مادر من، چقدر جیغ میزنی. تارهای صوتی خودت که هیچ، پردهٔ گوش من پاره شد.
_آروشـــا پا میشــی یا نــه؟؟؟
هر دو دستم رو روی گوش هام گذاشتم و با غرغر به طرف سرویس بهداشتی اتاقم راه افتادم.
سریع آماده شدم و از راهی پایین شدم. سایه توی هال منتظرم نشسته بود. بعد از اینکه از خونه خارج شدیم، همونطور که انتظارش رو می کشیدم، غرولند های سایه شروع شد.
درحالی که تند تند راه می رفت و من رو هم دنبال خودش می کشوند گفت:
_اِی الهی خواب به خواب بری که جیگر من رو خون کردی با این تنبل بازی هات. بخاطر توی احمق، ما هر روز باید دیر برسیم و نصیحت های معینی(مدیر مدرسه) رو تحمل کنیم. وای به حالت آروشا اگه به اتوبوس نرسیم. مگه چلاقی خب یکم تند تر راه برو.
به حرف هاش اهمیت نمی دادم و همین باعث میشد که بیشتر فلفلی شه. سعی می کردم خنده م رو پنهون کنم که اگه می دید امواتم رو جلوی چشم هام می آورد.
***
بچه های اکیپ شیش نفرمون توی همون پاتوق همیشگی، بین درخت ها نشسته بودن و در حال خندیدن. به سمتشون رفتیم و کنارشون نشستیم.
قیافه های همه شون نشون از یک کرم ریزی جدید میداد. حس کردم یه چیزی شده که انقدر شنگول می زنن. خواستم بپرسم که نسترن قبل از اینکه من بپرسم، جواب سؤالم رو داد و با ذوق گفت:
_وای سایه شنیدی چی شده؟
سایه با کنجکاوی گفت:
_نه چیزی نشنیدم. چه خبره؟همه الکی خوشین.
نسترن خندید و جواب داد.
_الکیِ الکی هم نیست. این دختره ی افاده ای نازنین هست، یک مهمونی برای کلاس خودمون ترتیب داده که همهٔ بچه ها با دوست پسر هاشون میان.
بعد با ذوق ادامه داد:
_ما هم می خوایم پوزش رو به زمین بمالیم تا دیگه اون پسرهٔ آمپولی رو به رخمون نکشه.
منظورش از اون پسره، دوست پسر نازنین بود که با آمپول بازو قلمبه کرده بود. خانوادهٔ نازنین آدم های راحتی بودن و با اینکه دخترشون دوست پسر داشته باشه مشکلی نداشتن.
با صدای الهام به سمتش برگشتیم.
_مهمونی پنجشنبهٔ همین هفته س. همه تون باید بیاید، اوکی؟
بچه ها با رضایت سر تکون دادن و مشغول گفت و گو دربارهٔ روز مهمونی و لباسی که می خواستن بپوشن و این جور چیز ها شدن. ولی من سکوت کرده بودم.
خیلی دوست داشتم که توی این مهمونی شرکت کنم و به همه بفهمونم که چیزی ازشون کم ندارم ولی... من که دوست پسری نداشتم که بخوام با خودم ببرم. از دوست پسر هم خوشم نمیاد. ولی برای این مهمونی باید حتما یک جنس مذکر رو با خودم ببرم.
با حس چیزی که به پهلوم خورد، گیج نگاهی به اطرافم انداختم. سایه بود که با دست به پهلوم زده بود.
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_میگم آری، می خوای چیکار کنی؟
_چی رو می خوام چیکار کنم؟
_خره مهمونی رو میگم دیگه، نکنه نمی خوای بیای؟
_پس میگی چیکار کنم؟
دستش رو مشت کرد و جلوی دهانش گرفت.
_اِ..خل شدی؟کم این دختره بهت نیش و کنایه میزنه که حتما پسرا از تو خوششون نمیاد ک باهات دوست نمیشن. تو هم می خوای با نیومدنت مهر تأیید به مزخرفاتش بزنی؟
البته که سایه راست می گفت، اگه من به این مهمونی نمی رفتم حسابی ضایع می شدم. نرفتن به مهمونی برای نازنین و دار و دسته ش بهونه ای بود برای چپ و راست کنایه زدن به من.
_میگی چیکار کنم؟ تنها تنها برم بشینم اونجا بگم چی؟
_کی گفته تو تنها میری؟ خودم یه دونه جیگرشو برات جور
۱۲.۱k
۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.