رمان عشق بی مقدمه
رمان عشق بی مقدمه
سامیار منو هول داد توی....آب..
...که فهمید..
سخر گفته بود باید دسته ی آبه ولرم رو فشار بدیم تا استخر اتوماتیک...ولرم شه...
سخر کیـــغ زد
-سامیارررررررر....چرا این کارو مردی احمق...
-ببخشید نمیدونستم فقط داشتم...شوخی میکردم بخدا...
ارتین یه نگاهه چپ چپی به سامیار کردو...
زود شیرجه زد تو اب...
منه احمق نمیدونم چم شده بود اصن من شنا بلد بودم...انگار بدنم قفل شده بود....وای نکنه یه وقت..اینجا خون....
آرتین ...اومد از زیر استخر منو اورد بیرون...داشتم خفه میشدم....همه آبا داشت از گلوم میومد بیرون....فقط داشتم میلرزیدم...
خیلی سردم بود...
ارتین اومد دوباره بغلم کنه که...
سلین مچشو گرفتو ...دوتایی پرت شدن توی آب...
نمیدونم سلین از دستی این ....کارو کرد یا نه.....
همه دوره من جمع شده بودن....
ارتین:
میخواستم یه مشت بخوابونم توی ...صورته سلین...دختره نفهم...بدون هیچ مکثی ...سلینو هول دادم..و از استخر در اومدم...
سامیارو بقیرو کنار زدمو ..مهتابو بغل کردم...
مهتاب:
وای خدا چقدر بدنش گرم بود...خیلی خوب بود...
دره اتاقو باز کرد...من بدنم خیلی بیحال بودو حتی نمیتونستم..حرکتی انجام بدم...
پتو رو پیچید دورم بعده...
مدتی...مانتومو...درآورد...میخواست..لباسمو در بیاره که...دست کشید...
من داشتم از هوش میرفتم...فقط یکم از چشمام باز بود...انگار یه تریلی از روی بدنم رد شده بود...
ارتین چشماشو کامل بست...و لباسامو دراورد..بدنمو دوباره خشک کرد...و لباس تنم کرد...
واووو....من موندم چجوری چشم بسته؟...
ولی اگه میتونستم دستمو تکون بدم...عمرا نمیزاشتم...
یکم که گذشت انگار جون به تنم برگشت...بیدار شدم...خیلی زود خوب شده بودم...خیلیم از ساعت نگذشته بود...ارتین کنارم بود....یه آب پرتقال دستش بود اروم داد من خوردم...
یه نگاهی به لباسام کردم...و گفتم...
-لباسمو تو عوض کردی...
-اره...
تعجب کردم...
-چرا...
-سرما میخوردی...
-آرتیننننن...یعنی چی میزاشتی اصن بمیرم..
-نگاه نکردم بخدا....بخداااا
-آخه...
-الان خوبی...؟
-آره....چرا نگفتی سحر بیاد لباسامو عوض کنه...
-من تند اومدم بالا...نمیتونستم صبر کنم...که سرما بخوری...
انگار دلم به رحم اومده بود...نمیتونستم خودمو بپیچونم که...از رفتاراش خوشم اومده بود...
اروم اومدم جلو...
لپشو بوس کردم...
لبخندی زدم...خیلی خاص بغلم کرد...
خیلی خوب بود...احساسه آرامش میکردم..
آروم گردنمو بوس کرد...نمیدونستم چرا اعتراضی نداشتم....
بعد که کاملا خوب شدم...رفتیم پایین...
همه توی استخر بودن...من که نمیتونستم برم تو استخر....همون موقع ارتینو هول دادم...
بعدم رفتم پامو گذاشتم تو آب...خیلی دور از بچه ها بودم...اونا اون سره استخر من این سره استخر....
آرتین کو...چرا بین بچه ها نیس...مگه ت استخر نبود..
یهو یکی از زیر منو کشید تو آب...نفسمو گرفتم تا..آبی نره تو بینیمو دهنم...آرتین منو چسبوند به دیواره ی استخر...زیر اب...دوتا دستشو گذاشت ...به صورتم...صورتشو اورد جلو...گردنمو بوس کرد...منو برد بالای آب یکم..که هیچکس نتونه از اون فاصله مارو ببینه...وای هدا آرتین چیکار کرد...از من لب گرفت...من شوکه شده بودم...یهو رفت زیر آب...کله بدنمو در آغوش گرفتو ..یکم بعد ولم کرد...خودم از ترسم که....رفتم زود بالا...
از خجالت داشتم هلاک میشدم....وای وای خدا آرتین منو بوسید...
من اون دختری بودم که به هیچ پسری محل نمیداد؟....
وای خداااا...حالا چم شده...
همه رفتیم توی اتاقامون...
آرتین اومد جلوم گوشیشم دستش بود...و گفت
-شمارتو بده....
یکم مکث کردم..
گفت
-شک داری...؟
-نه....۰۹۹۰۰۰۰۱۲۰۰
-اوکی...
قرار بود ساعته ۱۱شب راه بیفتیم...الان ساعت ۸بود...باید ساعته۱۰اتاقارو تحویل میدادیم....
رفتم حموم...آرتین حتی از اتاقم این چن ساعت بیرون نرفت...
من که از حموم اومدم...اصلا هواسم نبود ارتین اینجاس...اخه گفت میخواد با سامیار بره...یه چیز بخره...چه زود..
همینجوری با حوله..اومدم بیرون..آرتین زل زده بود به من...اولش نفهمیدم چشه...
گفت
-چته ...چرا زل زدی به من...
وای بعد چشمم افتاد به خودم...
ارتین یکم سرشو خاروند...و خندید..
منم رفتم زیر پتوووو..با پتو رفتم توی..حموم
لباسامو پوشیدم...
آرتین خیلی صدام...کرد ولی من برای اذیت کردنش دیر میومدم بیرون...
یهو دادش ببند شد و گفت
-مهتاب...تا دقیقه دیگه اومدی بیرون که اومدی....نیومدی خودم میام میبرمتا...
همونجوری از دره حموم پریدم بیرون...
آرتین غش غش خندید...با عصبانیت گفتم
-زهرمار...
-چیییییی؟...
-هیچی هیچی....
-نه یه چیز گفتیا...
-نه بخدا هیچی نگفتم...
-گفتیا...ولی باشه...زود اماده شو میخوایم بریم شامو...اتاقو تحویل بدیم...
-باشه...
رفثم جلو آینه ...یکم به موهام ور رفتم...داد زدم
-ارتینننننننن
-چرا داد میزنی...روان
سامیار منو هول داد توی....آب..
...که فهمید..
سخر گفته بود باید دسته ی آبه ولرم رو فشار بدیم تا استخر اتوماتیک...ولرم شه...
سخر کیـــغ زد
-سامیارررررررر....چرا این کارو مردی احمق...
-ببخشید نمیدونستم فقط داشتم...شوخی میکردم بخدا...
ارتین یه نگاهه چپ چپی به سامیار کردو...
زود شیرجه زد تو اب...
منه احمق نمیدونم چم شده بود اصن من شنا بلد بودم...انگار بدنم قفل شده بود....وای نکنه یه وقت..اینجا خون....
آرتین ...اومد از زیر استخر منو اورد بیرون...داشتم خفه میشدم....همه آبا داشت از گلوم میومد بیرون....فقط داشتم میلرزیدم...
خیلی سردم بود...
ارتین اومد دوباره بغلم کنه که...
سلین مچشو گرفتو ...دوتایی پرت شدن توی آب...
نمیدونم سلین از دستی این ....کارو کرد یا نه.....
همه دوره من جمع شده بودن....
ارتین:
میخواستم یه مشت بخوابونم توی ...صورته سلین...دختره نفهم...بدون هیچ مکثی ...سلینو هول دادم..و از استخر در اومدم...
سامیارو بقیرو کنار زدمو ..مهتابو بغل کردم...
مهتاب:
وای خدا چقدر بدنش گرم بود...خیلی خوب بود...
دره اتاقو باز کرد...من بدنم خیلی بیحال بودو حتی نمیتونستم..حرکتی انجام بدم...
پتو رو پیچید دورم بعده...
مدتی...مانتومو...درآورد...میخواست..لباسمو در بیاره که...دست کشید...
من داشتم از هوش میرفتم...فقط یکم از چشمام باز بود...انگار یه تریلی از روی بدنم رد شده بود...
ارتین چشماشو کامل بست...و لباسامو دراورد..بدنمو دوباره خشک کرد...و لباس تنم کرد...
واووو....من موندم چجوری چشم بسته؟...
ولی اگه میتونستم دستمو تکون بدم...عمرا نمیزاشتم...
یکم که گذشت انگار جون به تنم برگشت...بیدار شدم...خیلی زود خوب شده بودم...خیلیم از ساعت نگذشته بود...ارتین کنارم بود....یه آب پرتقال دستش بود اروم داد من خوردم...
یه نگاهی به لباسام کردم...و گفتم...
-لباسمو تو عوض کردی...
-اره...
تعجب کردم...
-چرا...
-سرما میخوردی...
-آرتیننننن...یعنی چی میزاشتی اصن بمیرم..
-نگاه نکردم بخدا....بخداااا
-آخه...
-الان خوبی...؟
-آره....چرا نگفتی سحر بیاد لباسامو عوض کنه...
-من تند اومدم بالا...نمیتونستم صبر کنم...که سرما بخوری...
انگار دلم به رحم اومده بود...نمیتونستم خودمو بپیچونم که...از رفتاراش خوشم اومده بود...
اروم اومدم جلو...
لپشو بوس کردم...
لبخندی زدم...خیلی خاص بغلم کرد...
خیلی خوب بود...احساسه آرامش میکردم..
آروم گردنمو بوس کرد...نمیدونستم چرا اعتراضی نداشتم....
بعد که کاملا خوب شدم...رفتیم پایین...
همه توی استخر بودن...من که نمیتونستم برم تو استخر....همون موقع ارتینو هول دادم...
بعدم رفتم پامو گذاشتم تو آب...خیلی دور از بچه ها بودم...اونا اون سره استخر من این سره استخر....
آرتین کو...چرا بین بچه ها نیس...مگه ت استخر نبود..
یهو یکی از زیر منو کشید تو آب...نفسمو گرفتم تا..آبی نره تو بینیمو دهنم...آرتین منو چسبوند به دیواره ی استخر...زیر اب...دوتا دستشو گذاشت ...به صورتم...صورتشو اورد جلو...گردنمو بوس کرد...منو برد بالای آب یکم..که هیچکس نتونه از اون فاصله مارو ببینه...وای هدا آرتین چیکار کرد...از من لب گرفت...من شوکه شده بودم...یهو رفت زیر آب...کله بدنمو در آغوش گرفتو ..یکم بعد ولم کرد...خودم از ترسم که....رفتم زود بالا...
از خجالت داشتم هلاک میشدم....وای وای خدا آرتین منو بوسید...
من اون دختری بودم که به هیچ پسری محل نمیداد؟....
وای خداااا...حالا چم شده...
همه رفتیم توی اتاقامون...
آرتین اومد جلوم گوشیشم دستش بود...و گفت
-شمارتو بده....
یکم مکث کردم..
گفت
-شک داری...؟
-نه....۰۹۹۰۰۰۰۱۲۰۰
-اوکی...
قرار بود ساعته ۱۱شب راه بیفتیم...الان ساعت ۸بود...باید ساعته۱۰اتاقارو تحویل میدادیم....
رفتم حموم...آرتین حتی از اتاقم این چن ساعت بیرون نرفت...
من که از حموم اومدم...اصلا هواسم نبود ارتین اینجاس...اخه گفت میخواد با سامیار بره...یه چیز بخره...چه زود..
همینجوری با حوله..اومدم بیرون..آرتین زل زده بود به من...اولش نفهمیدم چشه...
گفت
-چته ...چرا زل زدی به من...
وای بعد چشمم افتاد به خودم...
ارتین یکم سرشو خاروند...و خندید..
منم رفتم زیر پتوووو..با پتو رفتم توی..حموم
لباسامو پوشیدم...
آرتین خیلی صدام...کرد ولی من برای اذیت کردنش دیر میومدم بیرون...
یهو دادش ببند شد و گفت
-مهتاب...تا دقیقه دیگه اومدی بیرون که اومدی....نیومدی خودم میام میبرمتا...
همونجوری از دره حموم پریدم بیرون...
آرتین غش غش خندید...با عصبانیت گفتم
-زهرمار...
-چیییییی؟...
-هیچی هیچی....
-نه یه چیز گفتیا...
-نه بخدا هیچی نگفتم...
-گفتیا...ولی باشه...زود اماده شو میخوایم بریم شامو...اتاقو تحویل بدیم...
-باشه...
رفثم جلو آینه ...یکم به موهام ور رفتم...داد زدم
-ارتینننننننن
-چرا داد میزنی...روان
۱۸.۹k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.