●○•
●○•
🌹 نـــ✒ ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_پنجم
#بخش_چهارم
پدرم گفت:تو عذاب ڪدوم گناہ منے ڪہ از پست برنمیام؟!
خشمگین نگاهم ڪرد و رو بہ مادرم گفت:بیا بریم دوساعتہ یاسین تو ماشینہ اینم تنها میمونہ خونہ تا بیام خونہ تڪلیفشو روشن ڪنم چطور برا من لب قرمز کنہ!
مادرم گفت:آخه۰۰۰
پدرم سریع حرفش را قطع ڪرد،با تحڪم گفت:آخہ بے آخہ!
مادرم نگاهے بہ من انداخت و چادرش را مرتب ڪرد.
آرام گفت:چقد از دست تو حرص بخورم!ما رفتیم دراے خونہ رو قفل ڪن!
سرے تڪان داد و با نگرانے همراہ پدرم رفت.
وقتے از خانہ خارج شدند نفس راحتے ڪشیدم و چادرم را درآوردم.
با خوشحالے بہ سمت اتاق دویدم.
چادرم را روے تخت گذاشتم و گرہ ے روسرے ام را شل ڪردم.
مقابل آینہ ایستادم،دستمال مرطوبے برداشتم و با لبخند صورت و لبم را پاڪ ڪردم!
من اهلش نبودم!
فقط نمیخواستم بہ آن مهمانے بروم!
نمیخواستم بہ این زودے و با زور آقا بالا سر دار شوم!
خواستم روسرے ام را دربیاورم ڪہ برق ها رفت.
نگاهے بہ اتاق تاریڪ انداختم و نچے گفتم.
زیر لب گفتم:شمع از ڪجا بیارم؟!
بلند تر ادامہ دادم:حالا وقت برق رفتن بود؟!
تا چند دقیقہ دیگر هوا تاریڪ میشد،بے حوصلہ روے تخت نشستم.
چند دقیقہ گذشت هوا ڪاملا تاریڪ شدہ بود،از روے تخت بلند شدم.
میخواستم در حیاط بنشینم بهتر از خانہ بود!
آرام قدم برمیداشتم بہ زور چیزهایے میدیدم.
در اتاق را ڪامل باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
خواستم بہ سمت در ورودے بروم ڪہ احساس ڪردم صدایے آمد!
نگاهم از پنجرہ بہ حیاط افتاد،انگار سایہ اے دیدم!
سایہ اے ڪہ هر لحظہ بہ در ورودے پذیرایے نزدیڪتر میشد!
ترسیدم!
محال بود پدرم باشد،پدرم ڪلید داشت از روے دیوار نمے آمد!
قلبم شروع ڪرد بہ تند تند تپیدن!دستم را روے دهانم گذاشتم تا جیغ نڪشم!
سریع دوبارہ بہ اتاق برگشتم.
پشت دیوار ایستادم،دستم را محڪم روے دهانم فشار میدادم.
صداے قدم هایش در خانہ پیچید!
نفسم بالا نمے آمد!
باید چہ ڪار میڪردم؟!
سوتے ڪشید،اگر بہ اتاق مے آمد؟!
در اتاق هم ڪہ باز بود!
لبم را گاز گرفتم،چرا بہ مهمانے نرفتم؟!
چند لحظہ گذشت هیچ صدایے نمے آمد.
دستم را از روے دهانم برداشتم،سعے میڪردم صداے نفس هایم هم بلند نشود.
در دل بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و ڪمے سرم را از پشت دیوار خم ڪردم،در پذیرایے ڪسے نبود!
با دقت نگاہ ڪردم،در تاریڪے نمیشد چیزے را دید.
دیدم!
قامت مردے ڪہ در چهارچوب آشپزخانہ پشت بہ من ایستادہ بود.
چشمانم را بستم،باید سریع تا متوجہ من نشدہ بود از خانہ خارج میشدم و از همسایہ ها ڪمڪ میخواستم!
اگر میتوانستم سریع تا پشتش بہ من است از پذیرایے بگذرم و وارد حیاط بشوم تمام بود!
چشمانم را باز ڪردم هنوز پشتش بہ من بود و براے خودش چیزهایے زیر لب میگفت.
قدم اول را برداشتم،همانطور ڪہ نگاهم بہ او بود قدم برمیداشتم.
احساس میڪردم صداے قلبم در خانہ پیچیدہ!
چهار پنج قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان برق ها آمد!
قلبم ایستاد!
✍ 🏻 نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○●https://t.me/joinchat/AAAAAEkU1CC-SvlAqrtMYg
🌹 نـــ✒ ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_پنجم
#بخش_چهارم
پدرم گفت:تو عذاب ڪدوم گناہ منے ڪہ از پست برنمیام؟!
خشمگین نگاهم ڪرد و رو بہ مادرم گفت:بیا بریم دوساعتہ یاسین تو ماشینہ اینم تنها میمونہ خونہ تا بیام خونہ تڪلیفشو روشن ڪنم چطور برا من لب قرمز کنہ!
مادرم گفت:آخه۰۰۰
پدرم سریع حرفش را قطع ڪرد،با تحڪم گفت:آخہ بے آخہ!
مادرم نگاهے بہ من انداخت و چادرش را مرتب ڪرد.
آرام گفت:چقد از دست تو حرص بخورم!ما رفتیم دراے خونہ رو قفل ڪن!
سرے تڪان داد و با نگرانے همراہ پدرم رفت.
وقتے از خانہ خارج شدند نفس راحتے ڪشیدم و چادرم را درآوردم.
با خوشحالے بہ سمت اتاق دویدم.
چادرم را روے تخت گذاشتم و گرہ ے روسرے ام را شل ڪردم.
مقابل آینہ ایستادم،دستمال مرطوبے برداشتم و با لبخند صورت و لبم را پاڪ ڪردم!
من اهلش نبودم!
فقط نمیخواستم بہ آن مهمانے بروم!
نمیخواستم بہ این زودے و با زور آقا بالا سر دار شوم!
خواستم روسرے ام را دربیاورم ڪہ برق ها رفت.
نگاهے بہ اتاق تاریڪ انداختم و نچے گفتم.
زیر لب گفتم:شمع از ڪجا بیارم؟!
بلند تر ادامہ دادم:حالا وقت برق رفتن بود؟!
تا چند دقیقہ دیگر هوا تاریڪ میشد،بے حوصلہ روے تخت نشستم.
چند دقیقہ گذشت هوا ڪاملا تاریڪ شدہ بود،از روے تخت بلند شدم.
میخواستم در حیاط بنشینم بهتر از خانہ بود!
آرام قدم برمیداشتم بہ زور چیزهایے میدیدم.
در اتاق را ڪامل باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
خواستم بہ سمت در ورودے بروم ڪہ احساس ڪردم صدایے آمد!
نگاهم از پنجرہ بہ حیاط افتاد،انگار سایہ اے دیدم!
سایہ اے ڪہ هر لحظہ بہ در ورودے پذیرایے نزدیڪتر میشد!
ترسیدم!
محال بود پدرم باشد،پدرم ڪلید داشت از روے دیوار نمے آمد!
قلبم شروع ڪرد بہ تند تند تپیدن!دستم را روے دهانم گذاشتم تا جیغ نڪشم!
سریع دوبارہ بہ اتاق برگشتم.
پشت دیوار ایستادم،دستم را محڪم روے دهانم فشار میدادم.
صداے قدم هایش در خانہ پیچید!
نفسم بالا نمے آمد!
باید چہ ڪار میڪردم؟!
سوتے ڪشید،اگر بہ اتاق مے آمد؟!
در اتاق هم ڪہ باز بود!
لبم را گاز گرفتم،چرا بہ مهمانے نرفتم؟!
چند لحظہ گذشت هیچ صدایے نمے آمد.
دستم را از روے دهانم برداشتم،سعے میڪردم صداے نفس هایم هم بلند نشود.
در دل بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و ڪمے سرم را از پشت دیوار خم ڪردم،در پذیرایے ڪسے نبود!
با دقت نگاہ ڪردم،در تاریڪے نمیشد چیزے را دید.
دیدم!
قامت مردے ڪہ در چهارچوب آشپزخانہ پشت بہ من ایستادہ بود.
چشمانم را بستم،باید سریع تا متوجہ من نشدہ بود از خانہ خارج میشدم و از همسایہ ها ڪمڪ میخواستم!
اگر میتوانستم سریع تا پشتش بہ من است از پذیرایے بگذرم و وارد حیاط بشوم تمام بود!
چشمانم را باز ڪردم هنوز پشتش بہ من بود و براے خودش چیزهایے زیر لب میگفت.
قدم اول را برداشتم،همانطور ڪہ نگاهم بہ او بود قدم برمیداشتم.
احساس میڪردم صداے قلبم در خانہ پیچیدہ!
چهار پنج قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان برق ها آمد!
قلبم ایستاد!
✍ 🏻 نویسنده:لیلے سلطانے
Instagram:Leilysoltaniii
•○●https://t.me/joinchat/AAAAAEkU1CC-SvlAqrtMYg
۷.۱k
۲۸ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.