پارت ۵
پارت ۵
(ترنم)
نمیدونم چرا امروز پسرا با این که روبه رو مون بودن بد جور مشکوک میزدن و زیادی پچ پچ میکردن
من : هووی نفس
نفس :ها؟
من:امروز پسرا مشکوک نیستن ؟
نفس : خیلیییییییییییییییی
من : از هلی بپرس ببین چیزی میدونه
نفس: هوی هلی این پسرا خیلی مشکوکن تو چیزی میدونی؟
هلیا: نه بابا من چی بدونم
نفس : امروز من از زیر زبونشون میکشم اگه چیزی نفهمیدم افلیجم ، افلیج
................................................ٔ.......................................................ٔ........
(هلیا)
بعد این که از کافه زدیم بیرون دخترا میخواستن برن خرید بنابراین به منم گفتن باهاشون برم . با متین که
خدافظی کردم دیدم نفس کارش خیلی با رادوین طول کشید ، وقتی اومد ترنم ازش پرسید : چی شد ؟
نفس هم در حالی که ادای فلج ها رو در میاورد گفت : من افلیجم افلیجججججج
من : چرا ؟
نفس: بابا این پسرا بخار هم پس نمیدن چه برسه به نم .
ترنم: ولش کن بابا بعدا میفهمیم .
تقریبا کل خیابون ها رو زیر و رو کردیم و کلی چیز خریدیم ، وقتی برگشتم خونه دیدم مامان داره با تلفن حرف
میزنه . رفتم تو اتاقم تا لباس هامو دراوردم و برگشتم دیدم مامان هم دیگه با تلفن حرف نمیزنه و داره میخنده
من : چیزی شده ؟
مامان : بعدا بهت میگم
اه چرا امروز همه مشکوک میزنن ، رفتم تو اتاقم یکم گوشی بازی کردم تا شب شد
........ٔ...........................................ٔ................................
(نفس)
وقتی برگشتم خونه فقط یه سلام دادم و رفتم بالا و خوابیدم . وقتی از خواب پا شدم ساعت ۹ بود و همه اعضا ی خانواده شاد بودن . توجهی نکردم و یه راست رفتم تو اتاق نفیسه (خواهرم) . خیلی وقت بود درست حساب ندیده بودمش .
(ترنم)
نمیدونم چرا امروز پسرا با این که روبه رو مون بودن بد جور مشکوک میزدن و زیادی پچ پچ میکردن
من : هووی نفس
نفس :ها؟
من:امروز پسرا مشکوک نیستن ؟
نفس : خیلیییییییییییییییی
من : از هلی بپرس ببین چیزی میدونه
نفس: هوی هلی این پسرا خیلی مشکوکن تو چیزی میدونی؟
هلیا: نه بابا من چی بدونم
نفس : امروز من از زیر زبونشون میکشم اگه چیزی نفهمیدم افلیجم ، افلیج
................................................ٔ.......................................................ٔ........
(هلیا)
بعد این که از کافه زدیم بیرون دخترا میخواستن برن خرید بنابراین به منم گفتن باهاشون برم . با متین که
خدافظی کردم دیدم نفس کارش خیلی با رادوین طول کشید ، وقتی اومد ترنم ازش پرسید : چی شد ؟
نفس هم در حالی که ادای فلج ها رو در میاورد گفت : من افلیجم افلیجججججج
من : چرا ؟
نفس: بابا این پسرا بخار هم پس نمیدن چه برسه به نم .
ترنم: ولش کن بابا بعدا میفهمیم .
تقریبا کل خیابون ها رو زیر و رو کردیم و کلی چیز خریدیم ، وقتی برگشتم خونه دیدم مامان داره با تلفن حرف
میزنه . رفتم تو اتاقم تا لباس هامو دراوردم و برگشتم دیدم مامان هم دیگه با تلفن حرف نمیزنه و داره میخنده
من : چیزی شده ؟
مامان : بعدا بهت میگم
اه چرا امروز همه مشکوک میزنن ، رفتم تو اتاقم یکم گوشی بازی کردم تا شب شد
........ٔ...........................................ٔ................................
(نفس)
وقتی برگشتم خونه فقط یه سلام دادم و رفتم بالا و خوابیدم . وقتی از خواب پا شدم ساعت ۹ بود و همه اعضا ی خانواده شاد بودن . توجهی نکردم و یه راست رفتم تو اتاق نفیسه (خواهرم) . خیلی وقت بود درست حساب ندیده بودمش .
۲.۳k
۱۶ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.