پرنده پَر کشید از آشیونه با خداش
پرنده پَر کشید از آشیونه با خداش
میگفت به گِل نشسته کِشتیشون با ناخداش
میرفت یه جایِ دور ، به قلبِ شهرِ نور
یه جا که مَردمش ، میدن بِش آب و دون
پرنده خسته بود جفت چِشاشو بسته بود
درونش وصله بود ، قلبش هم شکسته بود
میترسید از عکسش توویِ آب
میلرزید هر لحظه توویِ خواب
میگفت به گِل نشسته کِشتیشون با ناخداش
میرفت یه جایِ دور ، به قلبِ شهرِ نور
یه جا که مَردمش ، میدن بِش آب و دون
پرنده خسته بود جفت چِشاشو بسته بود
درونش وصله بود ، قلبش هم شکسته بود
میترسید از عکسش توویِ آب
میلرزید هر لحظه توویِ خواب
۱۹۴
۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.