داشتم عکساش رو طبق معمول نگاه میکردم
داشتم عکساش رو طبق معمول نگاه میکردم
که دیدم یه شماره ناشناس پیام داد
سلام؟؟خوبی؟؟؟
تمام بدنم یخ زد
باورم نمیشد پیام داده بود
عکس پروفایلش رو باز کردم
تو دلم گفتم الهی من بمیرم آخه چقدر پیر شدی
نوشتم سلام مرسی تو خوبی..
گفت ممنون...
شنیدم نویسنده شدی؟ با یه استیکر خنده...
گفتم آره،چرا میخندی؟؟
گفت آخه دختر
تو مثل این بچه های دوساله یه جا بند نبودی
تو با اون شیطنت بازیات حالا نویسنده شدی،اصلا امکان نداره...
تو رو من باهات یه فلافلی میرفتم
کل اونجا رو بهم میریختی
تو پارک که میرفتیم و رو نیمکت همیشگیمون میشستیم کل ملت ما رو میدیدن انقدر مسخره بازی درمیاوردی...
آش دوغ های بام رو یادته
جوری هورت میکشیدی و میخوردی آبرومون میرفت و کلی میخندیدیم...
حالا تو با اون شیطنتا نویسنده شدی؟؟
گفت بزار برم ببینم
اصلا چه متنایی مینویسی آقای نویسنده...؟
رفت و یکی یکی متنا رو خوند...
دیدم زنگ زد...
حتی سلامم نداد...
صداش میلرزید...
با بغض گفت:ای وای من
خاطره شیطنتامون تو فلافلی رو نوشتی
ای وای من
خاطره پارک و نیمکت همیشگیمون...
خاطره بام رفتن و آش دوغ ...
زد زیر گریه...
هی میگفت
آقای نویسنده؟؟؟
آقای نویسنده؟؟؟
آقای نویسنده؟؟؟
جیگرم رو خون کردی که
دلم رو آتیش زوی که...
منم پا به پاش داشتم اشک میریختم...
صدای بچش اومد...
یه دفعه اسمم رو صدا زد..
گفتم جونم؟؟
گفت بچم رو صدا کردم
گفتم اسم بچت؟؟؟
گفت آره اسم تو رو گذاشتم رو بچم...
دوباره جفتون زدیم زیر گریه...
بچش گفت بابایی گریه نکن
گفتم باباییش گریه نکن...
مامانش گریه نکن...
مخاطب قصه های عاشقی من
طاقت اشکات رو ندارم
گریه نکن
که دیدم یه شماره ناشناس پیام داد
سلام؟؟خوبی؟؟؟
تمام بدنم یخ زد
باورم نمیشد پیام داده بود
عکس پروفایلش رو باز کردم
تو دلم گفتم الهی من بمیرم آخه چقدر پیر شدی
نوشتم سلام مرسی تو خوبی..
گفت ممنون...
شنیدم نویسنده شدی؟ با یه استیکر خنده...
گفتم آره،چرا میخندی؟؟
گفت آخه دختر
تو مثل این بچه های دوساله یه جا بند نبودی
تو با اون شیطنت بازیات حالا نویسنده شدی،اصلا امکان نداره...
تو رو من باهات یه فلافلی میرفتم
کل اونجا رو بهم میریختی
تو پارک که میرفتیم و رو نیمکت همیشگیمون میشستیم کل ملت ما رو میدیدن انقدر مسخره بازی درمیاوردی...
آش دوغ های بام رو یادته
جوری هورت میکشیدی و میخوردی آبرومون میرفت و کلی میخندیدیم...
حالا تو با اون شیطنتا نویسنده شدی؟؟
گفت بزار برم ببینم
اصلا چه متنایی مینویسی آقای نویسنده...؟
رفت و یکی یکی متنا رو خوند...
دیدم زنگ زد...
حتی سلامم نداد...
صداش میلرزید...
با بغض گفت:ای وای من
خاطره شیطنتامون تو فلافلی رو نوشتی
ای وای من
خاطره پارک و نیمکت همیشگیمون...
خاطره بام رفتن و آش دوغ ...
زد زیر گریه...
هی میگفت
آقای نویسنده؟؟؟
آقای نویسنده؟؟؟
آقای نویسنده؟؟؟
جیگرم رو خون کردی که
دلم رو آتیش زوی که...
منم پا به پاش داشتم اشک میریختم...
صدای بچش اومد...
یه دفعه اسمم رو صدا زد..
گفتم جونم؟؟
گفت بچم رو صدا کردم
گفتم اسم بچت؟؟؟
گفت آره اسم تو رو گذاشتم رو بچم...
دوباره جفتون زدیم زیر گریه...
بچش گفت بابایی گریه نکن
گفتم باباییش گریه نکن...
مامانش گریه نکن...
مخاطب قصه های عاشقی من
طاقت اشکات رو ندارم
گریه نکن
۶.۷k
۰۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.