.
.
¤بسم اللہ...¤
#قسمت_آخرِ_بخش_اول
.
صبح زود بود که پیامک دعوت به جلسه رسید. فوری دست و صورت را آبی زدم و راهی مسجد شدم. حاج آقا و رضا منتظر بچه ها نشسته بودند. سلام و احوال پرسی کردم و چند دقیقه بعد همه بچه ها رسیدند. جلسه شروع شد و هرکس صحبتی می کرد. حاج آقا هم کم کم با جمع ما آشنا شده بود. اختلاف بر سر این بود که برخی می گفتند با دست خالی نمی شود ازدواج کرد، ما هم توکل به خدا کنیم و بخواهیم، دختر خوب به یه آدمی مثل ما نمیدن. نه کار درست و حسابی داریم نه خونه و نه ماشین و...
بیشتر این حرف ها از دهان مرتضی بیرون می آمد. معلوم بود بیشتر دردهای خودش را می گوید. او هم مایل به ازدواج بود اما انگار تردید و حتی ترسی از این ماجرا در وجودش بود.
حاج آقا هم در مقابل پاسخ می داد: ببینید بچه ها اگه بخواهیم تا صبح بشینیم و روی مسائل کلی با هم بحث کنیم، نتیجه ای نداره. باید مصداقی بحث کنیم. مثلا هرکسی مشکلات خودش رو درمیان بذاره. بعد رو کرد به مرتضی و گفت مرتضی جان از شما شروع می کنیم. از مشکلاتی که سر راه ازدواجت هستند بگو.
مرتضی مفصل تعریف کرد و حتی خاطره چند جایی که خواستگاری رفته بود را هم گفت. خلاصه صحبتش نداشتن کار برای در آوردن خرج زندگی بود. چیزی که دغدغه خیلی از جوانان هست.
حرف های مرتضی که تمام شد، حاج آقا گفت: بله مشکل کار هست و خیلی هم جدیه. اما کسی که بخواد می تونه این مشکل رو از جلوی پای ازدواجش برداره. رفقا! کسی که بخواد دینش رو حفظ کنه باید سختی بکشه. من یک نفر رو تو همین شهر می شناسم، برای اینکه زندگی تشکیل بده و خودش رو از وسوسه گناه نجات بده، کارتون جمع می کنه و می فروشه و نون حلال میبره سر سفره زن و بچه اش. حاضره هزار و یک سختی ببینه، اما گناه نکنه. این که نمیشه بگیم مشکل هست و منتظر باشیم مشکلات به خودی خود حل بشن.
حاج آقا خطاب به بچه ها گفت: برادرای عزیزم! نگاه تون به دست هیچ کس جز خدا نباید باشه. اینکه منتظر دو قرون چارهزار دولت باشید برای وام یا اینکه مسوولین کاری کنن که همه شما در رشته تحصیلی خودتون مشغول به کار بشید، این یک آرمانه که به این زودی ها معلوم نیست بهش برسیم.
از چهره بچه ها هزار ابهام پیدا بود. معلوم بود تحت تاثیر شدید حرف های حاج آقا تمام استدلال ها و طرح های چند روز پیش شان آب رفته است. حاج آقا نگاهی به بچه ها کرد و گفت: حالا پاشید برید هر وقت حاضر شدید که برای حفظ خودتون و یه دختر دیگه از گناه، نون حلال رو از بین کارتون های شهر هم شده پیدا کنید، اون وقت سینه سپر کنین و بگین میخواهیم کار فرهنگی کنیم.
نویسنده:س.م(ابن مسعود)
#Fereshtegane_mohajjabe
#سفیر_عشق
یه قدم تا خدا ↓ ↓ ↓
https://telegram.me/ye_qadam_ta_khoda
¤بسم اللہ...¤
#قسمت_آخرِ_بخش_اول
.
صبح زود بود که پیامک دعوت به جلسه رسید. فوری دست و صورت را آبی زدم و راهی مسجد شدم. حاج آقا و رضا منتظر بچه ها نشسته بودند. سلام و احوال پرسی کردم و چند دقیقه بعد همه بچه ها رسیدند. جلسه شروع شد و هرکس صحبتی می کرد. حاج آقا هم کم کم با جمع ما آشنا شده بود. اختلاف بر سر این بود که برخی می گفتند با دست خالی نمی شود ازدواج کرد، ما هم توکل به خدا کنیم و بخواهیم، دختر خوب به یه آدمی مثل ما نمیدن. نه کار درست و حسابی داریم نه خونه و نه ماشین و...
بیشتر این حرف ها از دهان مرتضی بیرون می آمد. معلوم بود بیشتر دردهای خودش را می گوید. او هم مایل به ازدواج بود اما انگار تردید و حتی ترسی از این ماجرا در وجودش بود.
حاج آقا هم در مقابل پاسخ می داد: ببینید بچه ها اگه بخواهیم تا صبح بشینیم و روی مسائل کلی با هم بحث کنیم، نتیجه ای نداره. باید مصداقی بحث کنیم. مثلا هرکسی مشکلات خودش رو درمیان بذاره. بعد رو کرد به مرتضی و گفت مرتضی جان از شما شروع می کنیم. از مشکلاتی که سر راه ازدواجت هستند بگو.
مرتضی مفصل تعریف کرد و حتی خاطره چند جایی که خواستگاری رفته بود را هم گفت. خلاصه صحبتش نداشتن کار برای در آوردن خرج زندگی بود. چیزی که دغدغه خیلی از جوانان هست.
حرف های مرتضی که تمام شد، حاج آقا گفت: بله مشکل کار هست و خیلی هم جدیه. اما کسی که بخواد می تونه این مشکل رو از جلوی پای ازدواجش برداره. رفقا! کسی که بخواد دینش رو حفظ کنه باید سختی بکشه. من یک نفر رو تو همین شهر می شناسم، برای اینکه زندگی تشکیل بده و خودش رو از وسوسه گناه نجات بده، کارتون جمع می کنه و می فروشه و نون حلال میبره سر سفره زن و بچه اش. حاضره هزار و یک سختی ببینه، اما گناه نکنه. این که نمیشه بگیم مشکل هست و منتظر باشیم مشکلات به خودی خود حل بشن.
حاج آقا خطاب به بچه ها گفت: برادرای عزیزم! نگاه تون به دست هیچ کس جز خدا نباید باشه. اینکه منتظر دو قرون چارهزار دولت باشید برای وام یا اینکه مسوولین کاری کنن که همه شما در رشته تحصیلی خودتون مشغول به کار بشید، این یک آرمانه که به این زودی ها معلوم نیست بهش برسیم.
از چهره بچه ها هزار ابهام پیدا بود. معلوم بود تحت تاثیر شدید حرف های حاج آقا تمام استدلال ها و طرح های چند روز پیش شان آب رفته است. حاج آقا نگاهی به بچه ها کرد و گفت: حالا پاشید برید هر وقت حاضر شدید که برای حفظ خودتون و یه دختر دیگه از گناه، نون حلال رو از بین کارتون های شهر هم شده پیدا کنید، اون وقت سینه سپر کنین و بگین میخواهیم کار فرهنگی کنیم.
نویسنده:س.م(ابن مسعود)
#Fereshtegane_mohajjabe
#سفیر_عشق
یه قدم تا خدا ↓ ↓ ↓
https://telegram.me/ye_qadam_ta_khoda
۳.۶k
۱۳ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.