پس از آفرینش آدم ،خدا گفت به او:
پس از آفرینش آدم ،خدا گفت به او:
نازنینم آدم،با تو رازی دارم،اندکی پیشتر آی.
آدم آرام و نجیب آمد پیش،زیر چشمی به خدا می نگریست؛محو لبخند غم آلود خدا،دلش انگار گریست.
نازنینم آدم،(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)یاد من باش که بس تنهایم.بغض آدم ترکید،گونه هایش لرزید ،وبه خدا گفت:
من به اندازه ی.......من به اندازه ی گل های بهشت........نه.......به اندازه ی عرش.......نه ........نه،........من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من ؛دوستدارت هستم.
آدم کوله اش را برداشت.خسته و سخت قدم برمی داشت،راهی ظلمت پرشور زمین.طفلکی بنده غمگین،آدم؛در میان لحظه ی جانکاه هبوط،باز از خدا شنید که گفت:
نازنینم آدم،نه به اندازه ی تنهایی من،نه به اندازه عرش،نه به اندازه ی گل های بهشت.. که به اندازه ی یک دانهی گندم فقط یادم باش.
نازنینم آدم،نبری از یادم
دیگــــــــر بانوی هیچ قصه ای نخــــــواهم شد !
کـــــــــه این بــــــــانو خود قصه ها دارد..
http://line.me/ti/p/%40hbl3895c
نازنینم آدم،با تو رازی دارم،اندکی پیشتر آی.
آدم آرام و نجیب آمد پیش،زیر چشمی به خدا می نگریست؛محو لبخند غم آلود خدا،دلش انگار گریست.
نازنینم آدم،(قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)یاد من باش که بس تنهایم.بغض آدم ترکید،گونه هایش لرزید ،وبه خدا گفت:
من به اندازه ی.......من به اندازه ی گل های بهشت........نه.......به اندازه ی عرش.......نه ........نه،........من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من ؛دوستدارت هستم.
آدم کوله اش را برداشت.خسته و سخت قدم برمی داشت،راهی ظلمت پرشور زمین.طفلکی بنده غمگین،آدم؛در میان لحظه ی جانکاه هبوط،باز از خدا شنید که گفت:
نازنینم آدم،نه به اندازه ی تنهایی من،نه به اندازه عرش،نه به اندازه ی گل های بهشت.. که به اندازه ی یک دانهی گندم فقط یادم باش.
نازنینم آدم،نبری از یادم
دیگــــــــر بانوی هیچ قصه ای نخــــــواهم شد !
کـــــــــه این بــــــــانو خود قصه ها دارد..
http://line.me/ti/p/%40hbl3895c
۱.۷k
۲۴ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.