رمان تمنا
رمان تمنا
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
-چرا زل زدی به من تو چشات راست راستی مشکل پیدا کرده ها از دیشب همش زل می زنه فقط ..با توام دیشب چرا گردوخاک کردی؟
مشکوک پرسیدم:
- یعنی آبجی خانوم ما زنگ زده به تو اطلاعات نداده؟
نیششو تا بنا گوش باز کردو گفت:
- خوب خواستم از زبون خودت بشنوم
کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- هیچی مثل همیشه سر آتوسا گفتم نمی خوامش اگه قبول نمیکنین از این خونه میرم
جالب اینجاست بابا هم دیشب جانب داری مامان و میکرد نمی دونم این دختره چی داره
اینا اینقدر گیر دادن بهش
شهیاد گفت:
- واقعا دختر همه چی تمومیه بابا برو بگیرش خودت و مارو خلاص کن
عصبی نگاش کردم و گفتم:
- آهان که همه چی تمومه اگه اینجوریه ازش خوشت میاد تو برو بگیرش
من و از اون خلاص کن
شهیاد پوزخندی زدو گفت:
- هه مگه دیوونه ام مگه مغزمو خر گاز گرفته برم اینو بگیرم می خوای جوون مرگ بشم
باز این تو این موقعییت دلقک بازیش گل کرد جدی گفتم:
- ااا چه جالب تو بری بگیریش جوون مرگ میشی بعد من برم بگیرمش جوون مرگ نمی شم
دوتامون زل زده بودیم بهمو یهو باهم زدیم زیر خنده که مسئول بوفه یه نگاه چپی بهمون
کردو سرشو تکون داد
شهیاد در حالی که به گاز از کیکش زد گفت:
- بی خوابی زده به کله هردوتامون اینجا نشستیم چرت میگیم
بهش نگاه کردم خستگی از صورتش می بارید بیچاره رو از دیشب دنبالم خودم کشونده بودم
بهش گفتم:
- تو برو خونه بخواب
بهم نگاه کردو گفت:
- توچی پس؟
نفسمو محکم دادم بیرون گفتم:
- تا وضعیت تمنا مشخص نشه من همین جا می مونم
شهیاد لبخندی زدو گفت:
-اوهو چه چایی نخورده پسر خاله شده تمنــــــــا!!
-خوب چی صداش کنم بگم اون خانومه تورو خدا بس کن شهیاد دیگه حال شوخی ندارم
-باشه بابا نزن منو...
از جامون بلند شدیم آروم آروم می رفتیم سمت اورژانس که با شنیدن صدای جیغ های گوشخراشی هردو سرجا میخکوب شدیم که یهو شهیاد گفت:
- بدو پندار فکر کنم تمناست...
یه چیزی تو قلبم فرو ریخت و با شنیدن جیغ هاش تنم شروع کرد به لرزیدن
چه بلایی سر این دخترآورده بودن!!!!!یه آدم تا چه حد می تونه پست باشه
پاهام میلرزید هرلحظه که به تختش نزدیک میشدم و صدای جیغ های گوشخراشش و بیشتر می شنیدم جیغ می کشیدو التماس میکرد انقدرجیغ کشیده بود صداش گرفته بود با همون صدای گرفته میگفت:
- توروخدا...التماس میکنم به من دست نزنید بامن چیکار دارین ..نامردا
و شروع کرد به گریه کردن خودشو تو تحت مچاله کرده بودبه شهیاد نگاه کردم چشماشو بسته بود و تکیه داده بود به دیوار چندتا نفس عمیق کشیدم که حالم جا بیاد
توان بیشتری ریختم تو پاهام که بتونم نزدیک تر برم انگار متوجه من شده که با دیدنم بیشتر جیغ کشیدو فریاد زد:
- دیگه چی از جونم می خواین شما که هرچی داشتم ازم گرفتین دیگه چیزی ندارم که...
ناخودآگاه چهره اونشبش که پشت ماشینم قایم شده بود اومد تو نظرم اونشب بی صدا گریه میکردو میلرزید ولی حالا...با دیدن حال زارش حال منم خراب شده بود به دکتر اعتمادی اشاره کردم که دوباره بهش آرامبخش بزنن اینطور که مشخص بود دچار بیماری روحی شده بود
همون چیزی که ازش می ترسیدم ترس بیش از حد از جنس مخالف
می دونستم دست خودش نیست با دیدن ماها اون صحنه های لعنتی میومد جلو چشمش
ذهنش هنوزم درگیر اون اتفاق بوده پرستار آرامبخش رو بهش تزریق کرد و صدای التماساش و ناله هاش هرلحظه دورودورترشد و بعد خاموش شد...دوباره به خواب رفت باساکت شدنش
همه یه نفس راحت کشیدن دکتر اعتمادی اومد نزدیکم و گفت:
- می شناسیش؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
- یه جورایی آره؟
بهم نگاهی کردو گفت:
- تشخیصت چیه دکتر پناهی؟
زل زدم تو چشاشو خیلی بی رمق گفتم:
- ترس شدید از جنس مخالف تو اصطلاح روانشناسی بهش میگن فوبیا
سرشو از روی تاسف تکون دادو گفت:
- برای یه بیماریه روانی خیلی جوونه
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- بیماری روانی که پیرو جوون نداره مثلا مثل سرطانه به نظرت سرطان پیرو جوونه می شناسه؟
لبخندی زدو گفت:
- نه والا راست میگی خوب حالا می خوای با این تقریبا آشنا چیکار کنی؟
نگاهی به تمنا کردم که آروم روی تخت خوابیده بود در همون حال گفتم:
- ترتیب انتقالش رو به آسایشگاه خودمون میدم همه مسئولیتش هم پای من
-خانواده اش چی؟
-خودم خبرشون میکنم
-باشه پس من میرم که به بقیه مریضام سربزنم
داشت میرفت که دوباره صداش زدم :
-دکتر !!
برگشت سمتم و گفتم:
- فقط نمی خوام پدر چیزی بفهمه
لبخندی زدو گفت:
- باشه مطمئن باش به بچه های شیفت هم میگم که چیزی بهش نگن...
-ممنونم
بعد رفتن دکتر اعتمادی شهیاد اومدکنارم نگاش کردم چشاش قرمز بود لبخندی زدمو گفتم:
- به خدا شرمندتم شهیاد تو برو خونه می خوای سوییچ ماشینو بدم
شهیاد اخمی کردو گفت:
- نه قربونت می خوای به کشتنم بدی انقدر خوابم میاد که رخصت بدی
همینجا دراز به د
بیسان تیته
تهیه کننده حسین حاجی جمالی
-چرا زل زدی به من تو چشات راست راستی مشکل پیدا کرده ها از دیشب همش زل می زنه فقط ..با توام دیشب چرا گردوخاک کردی؟
مشکوک پرسیدم:
- یعنی آبجی خانوم ما زنگ زده به تو اطلاعات نداده؟
نیششو تا بنا گوش باز کردو گفت:
- خوب خواستم از زبون خودت بشنوم
کلافه دستی تو موهام کشیدمو گفتم:
- هیچی مثل همیشه سر آتوسا گفتم نمی خوامش اگه قبول نمیکنین از این خونه میرم
جالب اینجاست بابا هم دیشب جانب داری مامان و میکرد نمی دونم این دختره چی داره
اینا اینقدر گیر دادن بهش
شهیاد گفت:
- واقعا دختر همه چی تمومیه بابا برو بگیرش خودت و مارو خلاص کن
عصبی نگاش کردم و گفتم:
- آهان که همه چی تمومه اگه اینجوریه ازش خوشت میاد تو برو بگیرش
من و از اون خلاص کن
شهیاد پوزخندی زدو گفت:
- هه مگه دیوونه ام مگه مغزمو خر گاز گرفته برم اینو بگیرم می خوای جوون مرگ بشم
باز این تو این موقعییت دلقک بازیش گل کرد جدی گفتم:
- ااا چه جالب تو بری بگیریش جوون مرگ میشی بعد من برم بگیرمش جوون مرگ نمی شم
دوتامون زل زده بودیم بهمو یهو باهم زدیم زیر خنده که مسئول بوفه یه نگاه چپی بهمون
کردو سرشو تکون داد
شهیاد در حالی که به گاز از کیکش زد گفت:
- بی خوابی زده به کله هردوتامون اینجا نشستیم چرت میگیم
بهش نگاه کردم خستگی از صورتش می بارید بیچاره رو از دیشب دنبالم خودم کشونده بودم
بهش گفتم:
- تو برو خونه بخواب
بهم نگاه کردو گفت:
- توچی پس؟
نفسمو محکم دادم بیرون گفتم:
- تا وضعیت تمنا مشخص نشه من همین جا می مونم
شهیاد لبخندی زدو گفت:
-اوهو چه چایی نخورده پسر خاله شده تمنــــــــا!!
-خوب چی صداش کنم بگم اون خانومه تورو خدا بس کن شهیاد دیگه حال شوخی ندارم
-باشه بابا نزن منو...
از جامون بلند شدیم آروم آروم می رفتیم سمت اورژانس که با شنیدن صدای جیغ های گوشخراشی هردو سرجا میخکوب شدیم که یهو شهیاد گفت:
- بدو پندار فکر کنم تمناست...
یه چیزی تو قلبم فرو ریخت و با شنیدن جیغ هاش تنم شروع کرد به لرزیدن
چه بلایی سر این دخترآورده بودن!!!!!یه آدم تا چه حد می تونه پست باشه
پاهام میلرزید هرلحظه که به تختش نزدیک میشدم و صدای جیغ های گوشخراشش و بیشتر می شنیدم جیغ می کشیدو التماس میکرد انقدرجیغ کشیده بود صداش گرفته بود با همون صدای گرفته میگفت:
- توروخدا...التماس میکنم به من دست نزنید بامن چیکار دارین ..نامردا
و شروع کرد به گریه کردن خودشو تو تحت مچاله کرده بودبه شهیاد نگاه کردم چشماشو بسته بود و تکیه داده بود به دیوار چندتا نفس عمیق کشیدم که حالم جا بیاد
توان بیشتری ریختم تو پاهام که بتونم نزدیک تر برم انگار متوجه من شده که با دیدنم بیشتر جیغ کشیدو فریاد زد:
- دیگه چی از جونم می خواین شما که هرچی داشتم ازم گرفتین دیگه چیزی ندارم که...
ناخودآگاه چهره اونشبش که پشت ماشینم قایم شده بود اومد تو نظرم اونشب بی صدا گریه میکردو میلرزید ولی حالا...با دیدن حال زارش حال منم خراب شده بود به دکتر اعتمادی اشاره کردم که دوباره بهش آرامبخش بزنن اینطور که مشخص بود دچار بیماری روحی شده بود
همون چیزی که ازش می ترسیدم ترس بیش از حد از جنس مخالف
می دونستم دست خودش نیست با دیدن ماها اون صحنه های لعنتی میومد جلو چشمش
ذهنش هنوزم درگیر اون اتفاق بوده پرستار آرامبخش رو بهش تزریق کرد و صدای التماساش و ناله هاش هرلحظه دورودورترشد و بعد خاموش شد...دوباره به خواب رفت باساکت شدنش
همه یه نفس راحت کشیدن دکتر اعتمادی اومد نزدیکم و گفت:
- می شناسیش؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
- یه جورایی آره؟
بهم نگاهی کردو گفت:
- تشخیصت چیه دکتر پناهی؟
زل زدم تو چشاشو خیلی بی رمق گفتم:
- ترس شدید از جنس مخالف تو اصطلاح روانشناسی بهش میگن فوبیا
سرشو از روی تاسف تکون دادو گفت:
- برای یه بیماریه روانی خیلی جوونه
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- بیماری روانی که پیرو جوون نداره مثلا مثل سرطانه به نظرت سرطان پیرو جوونه می شناسه؟
لبخندی زدو گفت:
- نه والا راست میگی خوب حالا می خوای با این تقریبا آشنا چیکار کنی؟
نگاهی به تمنا کردم که آروم روی تخت خوابیده بود در همون حال گفتم:
- ترتیب انتقالش رو به آسایشگاه خودمون میدم همه مسئولیتش هم پای من
-خانواده اش چی؟
-خودم خبرشون میکنم
-باشه پس من میرم که به بقیه مریضام سربزنم
داشت میرفت که دوباره صداش زدم :
-دکتر !!
برگشت سمتم و گفتم:
- فقط نمی خوام پدر چیزی بفهمه
لبخندی زدو گفت:
- باشه مطمئن باش به بچه های شیفت هم میگم که چیزی بهش نگن...
-ممنونم
بعد رفتن دکتر اعتمادی شهیاد اومدکنارم نگاش کردم چشاش قرمز بود لبخندی زدمو گفتم:
- به خدا شرمندتم شهیاد تو برو خونه می خوای سوییچ ماشینو بدم
شهیاد اخمی کردو گفت:
- نه قربونت می خوای به کشتنم بدی انقدر خوابم میاد که رخصت بدی
همینجا دراز به د
۱۱.۰k
۱۲ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.