رمان تمنا
#رمان_تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_سیزدهم
*قسمت چهاردهم را تا چند لحظه دیگه میذارم
شب تو اتاق نشسته بودم مامان با داروهایی که امروز دکتر بهش داده بود
دردش آروم شده بود ولی موقتی بود..حرفای دکتر تو گوشم مثل یه ناقوس مرگبار صدا میکرد
خانوم شریف...مادرتون یه کلیهاش از کار افتاده..اون یکیم کم کار شده
ایشون باید دیالیز بشن
آقای دکتر حالا با دیالیز خوب میشه
میدونم گفتنش سخته ولی خوب این درمان موقتیه تا یه زمانی جواب میده بعداز اون باید پیوند بشه
اشکام رو صورتم می ریخت....خدا آخه اینهمه بدبختی برا من یکم زیاد نیست... من باید چیکار کنم...
بازم صدای این در لعنتی...
از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم درو باز کردم از دیدن احمد جلوی در تعجب کردم..اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
چیه چی می خوای اینجا اینوقت شب...
لبخندی زدو گفت:
ای بابا شمام همیشه جلوی ما گارد میگیریا تمنا خانوم..
عصبی گفتم:
همینی که هست..کارتو بگو برو
اینور و انورو نگاه کردو بعداز کمی این پا اون پا کردن گفت:
راستش تمنا خانوم من وضعیت شما رو میدونم ولی هفته دیگه باید پول ارسلان خانو پس بدین..امروز بهم پیغوم داد یادآوری کنم
با گفتن این حرفش لرزه به تنم افتاد... همینو کم داشتم که دیگه بدبختیم کامل کامله شه...صداشو شنیدم...
تمنا خانوم...تمنا خانوم حالتون خوبه
سری تکون دادمو بدون خداحافظی ازش درو بستمو رفتم تو..
سرمو بین دستام گرفتم با زاری گفت:
حالا باید چیکار کنم.. چه خاکی تو سرم بریزم
من باید الان چیکار کنم سرمو گرفتم روبه آسمونو نالیدم از خدا گله داشتم خیلیم گله داشتم ای خدا من که همیشه صدات میکنم من که همیشه باهاتم پس تو چرا باهام نیستی مگه تا حالا دختر بدی بودم .... خدا جونم نبودم .... خودت خوب میدونی نبودم چرا کمکم نمیکنی ... از وقتی چشم باز کردم جز فقرو بدبختی هیچی ندیدم بابام مریض شد به خاطر هفت میلیون پول از یه آدم عوضی نزول گرفتم به امید اینکه بابا زنده میمونه ازم گرفتیش بابامو بردی مگه نمیگن اگه تو یه دری رو به حکمت میبندی یه در دیگه به رحمت باز میکنی
پس کو این درا که همش بستس یعنی همهی درای بسته همه حکمتا باید برا من باشه پس کو رحمتت کجاست کی می خوای بهم نشون بدی آخه کی... مامان خواب بودو گریمو تو گلوم خفه کردم به زمین چنگ میزدم من باید چیکار میکردم کاری جز گریه بلد نبودم آخرش به این نتیجه رسیدم که برم پیش ارسلان خان و بگم که من فعلا این پولو نمی تونم بهش بدم بهترین کار همین بود با عجز از خدا خواستم حداقل تو این یه مورد کمکم کنه .....
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_سیزدهم
*قسمت چهاردهم را تا چند لحظه دیگه میذارم
شب تو اتاق نشسته بودم مامان با داروهایی که امروز دکتر بهش داده بود
دردش آروم شده بود ولی موقتی بود..حرفای دکتر تو گوشم مثل یه ناقوس مرگبار صدا میکرد
خانوم شریف...مادرتون یه کلیهاش از کار افتاده..اون یکیم کم کار شده
ایشون باید دیالیز بشن
آقای دکتر حالا با دیالیز خوب میشه
میدونم گفتنش سخته ولی خوب این درمان موقتیه تا یه زمانی جواب میده بعداز اون باید پیوند بشه
اشکام رو صورتم می ریخت....خدا آخه اینهمه بدبختی برا من یکم زیاد نیست... من باید چیکار کنم...
بازم صدای این در لعنتی...
از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم درو باز کردم از دیدن احمد جلوی در تعجب کردم..اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:
چیه چی می خوای اینجا اینوقت شب...
لبخندی زدو گفت:
ای بابا شمام همیشه جلوی ما گارد میگیریا تمنا خانوم..
عصبی گفتم:
همینی که هست..کارتو بگو برو
اینور و انورو نگاه کردو بعداز کمی این پا اون پا کردن گفت:
راستش تمنا خانوم من وضعیت شما رو میدونم ولی هفته دیگه باید پول ارسلان خانو پس بدین..امروز بهم پیغوم داد یادآوری کنم
با گفتن این حرفش لرزه به تنم افتاد... همینو کم داشتم که دیگه بدبختیم کامل کامله شه...صداشو شنیدم...
تمنا خانوم...تمنا خانوم حالتون خوبه
سری تکون دادمو بدون خداحافظی ازش درو بستمو رفتم تو..
سرمو بین دستام گرفتم با زاری گفت:
حالا باید چیکار کنم.. چه خاکی تو سرم بریزم
من باید الان چیکار کنم سرمو گرفتم روبه آسمونو نالیدم از خدا گله داشتم خیلیم گله داشتم ای خدا من که همیشه صدات میکنم من که همیشه باهاتم پس تو چرا باهام نیستی مگه تا حالا دختر بدی بودم .... خدا جونم نبودم .... خودت خوب میدونی نبودم چرا کمکم نمیکنی ... از وقتی چشم باز کردم جز فقرو بدبختی هیچی ندیدم بابام مریض شد به خاطر هفت میلیون پول از یه آدم عوضی نزول گرفتم به امید اینکه بابا زنده میمونه ازم گرفتیش بابامو بردی مگه نمیگن اگه تو یه دری رو به حکمت میبندی یه در دیگه به رحمت باز میکنی
پس کو این درا که همش بستس یعنی همهی درای بسته همه حکمتا باید برا من باشه پس کو رحمتت کجاست کی می خوای بهم نشون بدی آخه کی... مامان خواب بودو گریمو تو گلوم خفه کردم به زمین چنگ میزدم من باید چیکار میکردم کاری جز گریه بلد نبودم آخرش به این نتیجه رسیدم که برم پیش ارسلان خان و بگم که من فعلا این پولو نمی تونم بهش بدم بهترین کار همین بود با عجز از خدا خواستم حداقل تو این یه مورد کمکم کنه .....
۵.۱k
۲۴ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.