بسم رب المهدی...
بسم رب المهدی...
آقای من...سلام
سر بالا آوردن ندارم در پیشگاهت
آفتاب نگاه دلجوی تو آبم میکند...
آسمان، دیگر مرا نمی شناسد، آقا
چشمانم در انتظار دیدار ملکوت، سپید شده اند...
اکنون در چاه ظلمانی درون خویش محبوسم...
و تو یوسف من...
پر دامان روشنت بر این عزلت تاریک می وزد
و نسیم معطر گریبانت
مرا میان این تنگنای مکدر، چون گل در محضر اردیبهشت می شکفد...
مهربان منجی ام...
کشتی نجات دعای تو
در انتظار چاه نشینی چون من،
در شط زلال اشکهایت، پهلو گرفته است...
یاری ام کن آقا...
دستان تهی ام را میان سخاوت ابدی دستانت گم کن، راهم بگشا، نجاتم بده...
٢۶دی٩۴ بی نشان
آقای من...سلام
سر بالا آوردن ندارم در پیشگاهت
آفتاب نگاه دلجوی تو آبم میکند...
آسمان، دیگر مرا نمی شناسد، آقا
چشمانم در انتظار دیدار ملکوت، سپید شده اند...
اکنون در چاه ظلمانی درون خویش محبوسم...
و تو یوسف من...
پر دامان روشنت بر این عزلت تاریک می وزد
و نسیم معطر گریبانت
مرا میان این تنگنای مکدر، چون گل در محضر اردیبهشت می شکفد...
مهربان منجی ام...
کشتی نجات دعای تو
در انتظار چاه نشینی چون من،
در شط زلال اشکهایت، پهلو گرفته است...
یاری ام کن آقا...
دستان تهی ام را میان سخاوت ابدی دستانت گم کن، راهم بگشا، نجاتم بده...
٢۶دی٩۴ بی نشان
۷۴۳
۲۶ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.