خلاصه: سارا روز عروسیش تصادف می کند و می میرد. او هیچ وقت
خلاصه: سارا روز عروسیش تصادف می کند و می میرد. او هیچ وقت زندگی مشترک را تجربه نمی کند اما فرصت پیدا می کند قبل از جدا شدن کامل روحش از دنیا ببیند که چه حوادثی بر سر راه اطرافیانش قرار می گیرد. او می بیند که مرگش چطور باعث تغییر سرنوشت دوربری هایش به خصوص شوهرش می شود و در آخرین لحظه های بودنش میان زمین و جهان دیگر دعا می کند که هیچ وقت خدا هیچ کسی را به حال خودش وانگذارد. این که چرا سارا این دعا را بر زبان می آورد دلیل نوشته شدن این رمان است.
تعداد فصل ها: 4 فصل
زاویه دید: من راوی در قالب دانای کل (فکر کنم یه گونه ی جدید اختراع کردم)...........
به نام خدا، به نام او که جنبش فکر را در شیارهای باریک مغز مینگرد
پوشیدن لباس سپید، آرایشگاه رفتن، شاهزاده رویاها که مقابل آرایشگاه ایستاده است و وقتی تو را می بیند از نگاهش، از لبخندش می فهمی که تو دنیای او هستی. دنیای شاهزاده ات. از پله ها که پایین می آمدم تا دستانم را میان دستانش بگذارم مطمئن بودم که قرار است سال های زیادی را کنارش به خوشی بگذرانم. آرام و سر به زیر، پله ها را پایین می آمدم. همه فکر می کردند از حجب و حیاست که این طور سر به زیر هستم اما بلندی لباسم من را سربه زیر کرده بود.
جز آن هیجان زده بودم. اصلاً قدم برنمی داشتم. میان زمین و هوا در حرکت بودم و برای آنکه هوشیار بمانم و به خاطر بیاورم که چند دقیقه دیگر قرار است گل سرسبد مجلس عروسی ام باشم. پس باید می ترسیدم.
می ترسیدم پاشنه های بلند کفشم پشت دامن حریر گیر کند و میان زمین و هوا معلق بمانم. آنهایی که عروسی کرده اند خوب می دانند چه می گویم. فرق آنها با من این است که دیگر نمی توانم مثل آنها ازتعریف جزء به جزء ماجرای عروسی ام لذت ببرم.
آنها می نشینند و فیلم عروسیشان را ده بار نگاه می کنند. تنها، با خانواده، با دوستان، با دخترخاله ها، با شوهرشان و هربار که یک تکه اش را نگاه کردند یادشان می افتد که در فکرشان چه می گذشت. یادشان می افتد و لبخند بر لب می آورند. بعدها وقتی بچه دار شدند یک بار دیگر هم آن را با بچه هایشان نگاه خواهند کرد. بعد می روند جلو آیینه می ایستند و به خط های کمرنگی که روزگار بر صورتشان نقش انداخته دست می کشند و ابروهایشان را بالا می برند و با خودشان می گویند:
«چقدر جوان بودم، چقدر با طراوت....».
مامان گاهی وقت ها این کار را می کرد. من ولی در فیلم عروسی ام یخ می زنم. منجمد می شوم و شاید هرگز کسی دوباره به سراغم نیاید.
همیشه فکر می کردم خوش بختی خیلی نزدیک است مثل یک سیب در پایین ترین شاخه زندگی کافی است دست دراز کنی و آن را بچینی، دانشگاه رفته بودم، رشته مورد علاقه ام را خوانده بودم و با مردی که دوستش داشتم آشنا شده بودم.
روزی که احسان از من خواستگاری کرد مطمئن شدم که شانس مثل باران روی سر و صورتم می بارد. احسان با آن صورت خواستنی اش. با آن شانه های پهن که قرار بود یک عمر مرا در آغوش بگیرند، با آن رفتار متین و محسور کننده اش. تنها نگرانی ام این بود که مبادا روزی از هم سیر شویم. می شد؟
جوابش را هیچ وقت نخواهم فهمید، چون دیگر زنده نیستم تا زندگی را با او قدم بزنم، نفس بکشم و تجربه کنم.
از پله ها پایین آمدم و دستم را برای آخرین بار در دستش گذاشتم و سوار ماشین شدیم. این آخرین گرمایی بود که دریافتم.
فیلمبردار مدام از پشت دوربینش علامت می داد که آرام بروید، این طور بروید، آن طور بیایید و احسان کلافه شده بود اما چیزی نمی گفت.....
به خاطر من چیزی نمی گفت........ می دانست که چقدر این چیزها برایم مهم است.
این فیلمبرداری ها، این مراسم و این تشریفات. اگر دست خودش بود به یک مسافرت خشک و خالی قانع می شد. او این طور مردی بود. بی قید و بند به تجملات و چشم و هم چشمی ها. برای او فقط خوب بودن مهم بود. همیشه می گفت:
« من دوست دارم آدم خوبی باشم حتی اگه بقیه فکر کنند نیستم».
من می خندیدم و مدام با خودم تکرار می کردم تو خوبی، تو مهربانی و هیچ کسی فکر نمی کند تو مرد بدی باشی.
به چهارراه که رسیدیم، پشت چراغ قرمز که گیر افتادیم احسان خواست دستم را بگیرد و من هیچ منعی برای این کار نداشتم. دست من مال او بود. همه چیز من مال او بود. دست دراز کرد، چراغ سبز شد. انگشتانش میان هوا معلق ماند. آهی کشید که بفهمم دلش می خواهد زود این شب تمام شود. این ها که برای جشن عروسی مان آمده اند بروند و فرصت کند، فرصت کنیم کنار هم باشیم، تنهای تنها. دو نفری کنار هم اما تنها.
نگاهم رفت به گل ابریشمی که با یک رشته حریر ظریف به پشت لباسم وصل می شد. گلی که قرار بود تن پوش شانه هایم باشد آویزان شده بود.
دست بردم لمسش کنم تا بدانم در حال افتادن است؟
در هوا معلق شدیم، صدای انفجاری در گوشم فرو ریخت، حتی فرصت نکردم آن گل را بگ
تعداد فصل ها: 4 فصل
زاویه دید: من راوی در قالب دانای کل (فکر کنم یه گونه ی جدید اختراع کردم)...........
به نام خدا، به نام او که جنبش فکر را در شیارهای باریک مغز مینگرد
پوشیدن لباس سپید، آرایشگاه رفتن، شاهزاده رویاها که مقابل آرایشگاه ایستاده است و وقتی تو را می بیند از نگاهش، از لبخندش می فهمی که تو دنیای او هستی. دنیای شاهزاده ات. از پله ها که پایین می آمدم تا دستانم را میان دستانش بگذارم مطمئن بودم که قرار است سال های زیادی را کنارش به خوشی بگذرانم. آرام و سر به زیر، پله ها را پایین می آمدم. همه فکر می کردند از حجب و حیاست که این طور سر به زیر هستم اما بلندی لباسم من را سربه زیر کرده بود.
جز آن هیجان زده بودم. اصلاً قدم برنمی داشتم. میان زمین و هوا در حرکت بودم و برای آنکه هوشیار بمانم و به خاطر بیاورم که چند دقیقه دیگر قرار است گل سرسبد مجلس عروسی ام باشم. پس باید می ترسیدم.
می ترسیدم پاشنه های بلند کفشم پشت دامن حریر گیر کند و میان زمین و هوا معلق بمانم. آنهایی که عروسی کرده اند خوب می دانند چه می گویم. فرق آنها با من این است که دیگر نمی توانم مثل آنها ازتعریف جزء به جزء ماجرای عروسی ام لذت ببرم.
آنها می نشینند و فیلم عروسیشان را ده بار نگاه می کنند. تنها، با خانواده، با دوستان، با دخترخاله ها، با شوهرشان و هربار که یک تکه اش را نگاه کردند یادشان می افتد که در فکرشان چه می گذشت. یادشان می افتد و لبخند بر لب می آورند. بعدها وقتی بچه دار شدند یک بار دیگر هم آن را با بچه هایشان نگاه خواهند کرد. بعد می روند جلو آیینه می ایستند و به خط های کمرنگی که روزگار بر صورتشان نقش انداخته دست می کشند و ابروهایشان را بالا می برند و با خودشان می گویند:
«چقدر جوان بودم، چقدر با طراوت....».
مامان گاهی وقت ها این کار را می کرد. من ولی در فیلم عروسی ام یخ می زنم. منجمد می شوم و شاید هرگز کسی دوباره به سراغم نیاید.
همیشه فکر می کردم خوش بختی خیلی نزدیک است مثل یک سیب در پایین ترین شاخه زندگی کافی است دست دراز کنی و آن را بچینی، دانشگاه رفته بودم، رشته مورد علاقه ام را خوانده بودم و با مردی که دوستش داشتم آشنا شده بودم.
روزی که احسان از من خواستگاری کرد مطمئن شدم که شانس مثل باران روی سر و صورتم می بارد. احسان با آن صورت خواستنی اش. با آن شانه های پهن که قرار بود یک عمر مرا در آغوش بگیرند، با آن رفتار متین و محسور کننده اش. تنها نگرانی ام این بود که مبادا روزی از هم سیر شویم. می شد؟
جوابش را هیچ وقت نخواهم فهمید، چون دیگر زنده نیستم تا زندگی را با او قدم بزنم، نفس بکشم و تجربه کنم.
از پله ها پایین آمدم و دستم را برای آخرین بار در دستش گذاشتم و سوار ماشین شدیم. این آخرین گرمایی بود که دریافتم.
فیلمبردار مدام از پشت دوربینش علامت می داد که آرام بروید، این طور بروید، آن طور بیایید و احسان کلافه شده بود اما چیزی نمی گفت.....
به خاطر من چیزی نمی گفت........ می دانست که چقدر این چیزها برایم مهم است.
این فیلمبرداری ها، این مراسم و این تشریفات. اگر دست خودش بود به یک مسافرت خشک و خالی قانع می شد. او این طور مردی بود. بی قید و بند به تجملات و چشم و هم چشمی ها. برای او فقط خوب بودن مهم بود. همیشه می گفت:
« من دوست دارم آدم خوبی باشم حتی اگه بقیه فکر کنند نیستم».
من می خندیدم و مدام با خودم تکرار می کردم تو خوبی، تو مهربانی و هیچ کسی فکر نمی کند تو مرد بدی باشی.
به چهارراه که رسیدیم، پشت چراغ قرمز که گیر افتادیم احسان خواست دستم را بگیرد و من هیچ منعی برای این کار نداشتم. دست من مال او بود. همه چیز من مال او بود. دست دراز کرد، چراغ سبز شد. انگشتانش میان هوا معلق ماند. آهی کشید که بفهمم دلش می خواهد زود این شب تمام شود. این ها که برای جشن عروسی مان آمده اند بروند و فرصت کند، فرصت کنیم کنار هم باشیم، تنهای تنها. دو نفری کنار هم اما تنها.
نگاهم رفت به گل ابریشمی که با یک رشته حریر ظریف به پشت لباسم وصل می شد. گلی که قرار بود تن پوش شانه هایم باشد آویزان شده بود.
دست بردم لمسش کنم تا بدانم در حال افتادن است؟
در هوا معلق شدیم، صدای انفجاری در گوشم فرو ریخت، حتی فرصت نکردم آن گل را بگ
۷۴۰.۰k
۰۳ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.