#رمان:#لیلی_بی_عشق پارت:#سی_و_یک نوشته:#پرنیا سوار ماشینم شدم ده دقیقه بعد جلو اموزشگاه کنکور دخترم بودم خوب چند دقیقه ای زود تر رسیده بودم. ماشین رو خاموش کردم به عکس امیر حسین که به ایینه جلو ماشین وصل بود نگاه کردم یاد اون روزی افتادم که فهمید من باردار شدم هیچ حرفی ...
#رمان:#لیلی_بی_عشق پارت:#سی نوشته:#پرنیا وقتی به هوش اومدم داخل یه اتاق بودم و کامیار کنارم بود با بغض گفتم امیر کجاست کامیار: نگران نباش حالش خوبه _ کجاست میخوام ببینمش؟ از تخت پایین اومدم سرم گیج میرفت و چشمام تار میدید کامیار : اجازه نمیدن ببینیش برگشتم و جدی نگاهش کردم ...
پارت:#بیست_و_نهم #رمان:#لیلی_بی_عشق نوشته:#پرنیا بعد از خوردن صبحانه برگشتم داخل اتاق کامیار همچنان خواب بود حوله ام رو برداشتم تا یه دوش بگیرم بعد از این که حمام کردم و لباسهام رو پوشیدم رفتم بیرون از اتاق به کاناپه نگاه کردم کامیار نبود از اشپزخونه صدا اومد رفتم سمت اشپز خونه ...
#پارت:#بیست_و_هشتم #رمان:#لیلی_بی_عشق نوشته:#پرنیا خیلی زود تر از چیزی که فکر میکردم کارها انجام شد و همراه کامیار اومدیم امریکا حالا خوبه کامیار و امیر باهم دشمن هستن و کامیار واسه پیدا کردن امیر همراهم اومده کامیار : خوب حالا بریم هتل استراحت کنیم _ مگه خسته شدی دقیق نگاهم کرد ...
#رمان:#لیلی_بی_عشق #پارت:#بیست_و_هفتم نوشته:#پرنیا تصمیمم رو گرفتم باید میفهمیدم چرا امیر حسین اون حرفها رو زده چی شده که از من دست کشیده انقدر که فکر کردم و جوابهای مسخره واسه خودم پیدا کردم خسته شدم باید واقعیت رو بفهمم جلو تلویزیون منتظر بودم بابا از حمام بیاد خیره به تلویزیون ...
#پارت_بیست_و_ششم #رمان:#_لیلی_بی_عشق نوشته:#پرنیا گوشه اتاقم نشسته بودم دلم گرفته بود چند روز کار امیر حسین تو امریکا شده بود یک ماه و پنج روزی میشه که جواب تماس و تلگرام و ایمیل هام رو هم نمیده در اتاقم باز شد و مهدی اومد داخل منو که زانو به بغل گوشه ...
#رمان:#لیلی_بی_عشق #پارت:#بیست_و_پنجم نوشته:#پرنیا یه نفس عمیق کشیدم در رو باز کردم خودم رو واسه هر حرف و هر نوع رفتاری اماده کردم اروم رفتم داخل بابا کنار پنجره ایستاده بود وقتی منو دید خیلی سریع جلو اومد و منو محکم بغل کرد و سرم رو به سینش فشار داد و ...
پارت:#بیست_و_سوم #رمان:#لیلی_بی_عشق نوشته:#پرنیا بعد از یک ساعت طاقت فرسا خانوم ارایشگر کنار رفت و گفت میتونی پاشی سریع از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت ایینه خیلی تغییر کرده بودم اونقدری که برای خودم هم اشنا نبودم من بالاخره تصمیم رو گرفتم و به کامیار جواب مثبت دادم و ...
#پارت:#بیستم #رمان#لیلی.بی.عشق نوشته:#پرنیا میخواستم برم بیرون تا یکم خرید کنم هوا سرد تر شده اما از برف و باران خبری نیست فقط هوا ابریه اونقدر ابری که دل ادم میگیره تو خونه تنها موندن هم حال ادم رو بد تر میکنه اصلا هوا که اینجوری ابری باشه ادم هرچقدر هم ...
پارت:#نوزدهم رمان:#لیلی.بی.عشق نوشته:#پرنیا از تاکسی پیاده شدم و رفتم سمت در همین که خواستم کلید رو داخل قفل بندازم در باز شد و مهدی و کامیار پشت در ظاهر شدن با تعجب نگاهشون کردم _جایی دارین میرین؟ مهدی: لیلی معلوم هست کجایی ؟؟ گوشیت چرا خاموشه ؟ _اول بزار بیام ...
#پارت.هجدهم #رمان:#لیلی.بی.عشق. نوشته:#پرنیا صبح با تکون های مهدی از خواب بیدار شدم عصبیم کرده بود از بس تکون تکونم میدادو پشت سر هم میگفت لیلی پاشو پتو رو با خشونت از رو سرم پایین کشیدم و کفری گفتم - وای مهدی بسه دیگه بیدار شدم مهدی که برخلاف من امروز ...
#پارت_هفدهم #رمان:#لیلی_بی_عشق نوشته:#پرنیا دیگه از جام و از کنار کامیار تکون نخوردم البته یکی دوبار سنگینی نگاهی رو حس کردم ولی حتی به خودم زحمت ندادم ببینم کیه واسم اهمیتی هم نداشت عروسی تمام شد موقع برگشت داخل ماشین که نشستیم پشت سرمون یه ماشین مدام بوق میزد برگشتم نگاه ...
#پارت_شانزدهم #رمان:#لیلی.بی.عشق نوشته:#پرنیا سلام دوستان معذرت بخاطر بدقولی پیش اومده لطفاِ لطفا رمانم رو بخونید اگر خوشتون اومد به دوستانتون معرفی کنید و خوشحال میشم اگر نظرتون رو در مورد رمانم بدونم تا بتونم بهتر بنویسمش کنار بابا نشستم و سینی چایی روی میز گذاشتم داشت اخبار تماشا میکرد صبر ...
#پارت_پانزدهم #رمان:#لیلی.بی.عشق نوشته:#پرنیا کلاس عملی داشتم و منتظر بودم بیمار من بیاد داخل تا کارم رو شروع کنم از صبح دل درد داشتم و حالم خوب نبود کاش زود تر کلاس تمام بشه برم خونه وسایلم رو چیدم روی میز و بدون نگاه به بیمار گفتم بفرمایید بخوابید روی صندلی ...
#لیلی #بی#عشق #پارت #اول نوشته #پرنیا از کیف ارایشم رژ صورتی جیغم رو برداشتم تابحال ازش استفاده نکردم خوب بالاخره یجایی به دردم خورد با دقت رژ رو روی لبهاش کشیدم خوب تمام شد در رژ رو بستم و نگاهش کردم عجب خط چشم خوشگلی شد خندم گرفت رژ گونه ...
#پرنیا #ممنونم از پست تولدی که واسم زحمت کشیدی دوستی مثل یک کتابه ، چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه . . .سلامتی همه دوستای با معرفت