هرزه نبودم پارت ۴ :
هرزه نبودم پارت ۴ :
+ولی همه اونو اژدهای سیاه صدا میزنن نه کالغ....((
لبخند عریضی زدم ، بالخره پیداش کردم
سریع بلند شدم و دست به سینه جلوی دوربین گفتم:-آشور بیا میخوام باهات حرف بزنم،تصمیمم رو
گرفتم....
به دقیقه نرسید که در اتاق باز شد
و آشور با کت و شلوار مشکی ظاهر شد
بی حوصله گفتم:-کوتاه میام،درخواستت رو قبول میکنم ،ولی قبلش باید برم ایران
میخوام به دیدن خانوادهی مادریم برم...
پوزخندی زد:+این که خیلی خوبه که کوتاه اومدی،ولی چی شده یاد خانوادهی مادریت افتادی؟؟؟
چشم غرهای بهش رفتم:-من برای ایران بلیط داشتم ولی تو با این کار احمقانهات سفرم رو کنسل کردی....
اه چه دروغ تابلویی
سری تکون داد:+خیلی خوب،برات بلیط میگرم ، همراهت یکی از بادیگاردهای مَردم رو میفرستم ....
با صدای بلندی گفتم:-من خودم ۳۰ تا بادیگارد دارم...
با بی تفاوتی گفت:+نکنه انتظار داری بزارم ،تنها بری بعد پیدات نشه؟؟؟دستی به روسریم کشیدم
تا به حال روسری سر نکرده بودم
من بزرگ شدهی آلمان بودم و هیچی از ایران نمیدونستم
فقط یه چیز رو خوب میدونستم
اونم این بود که باید لباس پوشیده و بلند بپوشم
در ورودی عمارت سفید رنگ باز شد
خدمتکاری جلوی در ایستاد
با لبخندی که روی لبش بود به فارسی گفت:+سالم ،خوش اومدین....
من فارسی میفهمیدم اما زیاد نه
کمی هم میتونستم صحبت کنم ولی خیلی روان بلد نبودم
:-ممنون ...
کنار رفت و گفت:+بفرمائید ....
لبخندی بهش زدم و داخل شدم
۵ بادیگارد درشت هیکل پشت سرم وارد شدند
۴ تاش مال خودم بودن و ۱ ماله آشور
من بارها مورد اخازی و تهدید قرار گرفته بودم و برای همین همیشه بادیگارد همراهم بود
+ولی همه اونو اژدهای سیاه صدا میزنن نه کالغ....((
لبخند عریضی زدم ، بالخره پیداش کردم
سریع بلند شدم و دست به سینه جلوی دوربین گفتم:-آشور بیا میخوام باهات حرف بزنم،تصمیمم رو
گرفتم....
به دقیقه نرسید که در اتاق باز شد
و آشور با کت و شلوار مشکی ظاهر شد
بی حوصله گفتم:-کوتاه میام،درخواستت رو قبول میکنم ،ولی قبلش باید برم ایران
میخوام به دیدن خانوادهی مادریم برم...
پوزخندی زد:+این که خیلی خوبه که کوتاه اومدی،ولی چی شده یاد خانوادهی مادریت افتادی؟؟؟
چشم غرهای بهش رفتم:-من برای ایران بلیط داشتم ولی تو با این کار احمقانهات سفرم رو کنسل کردی....
اه چه دروغ تابلویی
سری تکون داد:+خیلی خوب،برات بلیط میگرم ، همراهت یکی از بادیگاردهای مَردم رو میفرستم ....
با صدای بلندی گفتم:-من خودم ۳۰ تا بادیگارد دارم...
با بی تفاوتی گفت:+نکنه انتظار داری بزارم ،تنها بری بعد پیدات نشه؟؟؟دستی به روسریم کشیدم
تا به حال روسری سر نکرده بودم
من بزرگ شدهی آلمان بودم و هیچی از ایران نمیدونستم
فقط یه چیز رو خوب میدونستم
اونم این بود که باید لباس پوشیده و بلند بپوشم
در ورودی عمارت سفید رنگ باز شد
خدمتکاری جلوی در ایستاد
با لبخندی که روی لبش بود به فارسی گفت:+سالم ،خوش اومدین....
من فارسی میفهمیدم اما زیاد نه
کمی هم میتونستم صحبت کنم ولی خیلی روان بلد نبودم
:-ممنون ...
کنار رفت و گفت:+بفرمائید ....
لبخندی بهش زدم و داخل شدم
۵ بادیگارد درشت هیکل پشت سرم وارد شدند
۴ تاش مال خودم بودن و ۱ ماله آشور
من بارها مورد اخازی و تهدید قرار گرفته بودم و برای همین همیشه بادیگارد همراهم بود
۱.۳k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.