مارلین دختری با چَشم های طوسی
Part1
"چقدر غمگین..." دست سردش را روی شیشه انعکاس اینه کشید، چهره غم زده اش را نوازش کرد."چقدر دلم برایت میسوزد.." نوک انگشتانش خیس شده بود، زمانی که خودش را در اینه نوازش میکرد رد شور و خیس اشک از انگشتان خیسش ذره ایی از تصویر مبهم روبهرویش را که تماما تار میدید با شوری اشکش ادقام کرد."من صاحب خوبی برای روح تو نیستم...من را ببخش" لب های لرزان اش را که یخ زده بودند به زود باز و بسته میکرد و از اعماق خلقش صدای نارسش را بیرون میداد، آنقدر ته گلویش درد میکرد که انگار سنگ بزرگی قورت داده باشد!
همزمان شوریه آن دو چشمش تمامیه دیدش را تار کرده بود تصویرش را به سختی در آینه میدید، وقتی که به زور از میان بغض نفس میکشید، قطره اشکی از یکی بین دو چشمش به زمین میافتاد، دید یکی از چشمانش شفاف میشد.
حالا رنگ طوسی چشمانش نمایان تر بود" از تو متنفرم" ندای درونش با بغض سنگینی بیرون میجهید، چقدر درد داشت!
چقدر وجودش درد میکرد! تمام زندگی اش ناکافی بود، برای تمام ادم های اطرافش! ناکافی بود!
در دنیایی که مارلین زندگی میکرد همه چیز عجیب بود.
اولین اتفاق بد زندگی اش تولدش بود! زمانی که با بدنیا آمدنش به گفته ی مردم مادرش را به قتل رساند، از همان زمان تاریکی جهان میخواست تمامی جسم و روحش را احاطه کند، با مرگ مادرش باعث شده بود پدرش دچار اختلالات روانی و افسردی شدیدی شده باشد و سپس از دنیا رفت.
آنچنان که دایه عجوزه اش تعریف میکرد از اول پاقدم بدی به دنیا داشتهر وقت هم که به او میگفت درمورد من چرا انقدر بد دهنی سری کج میکرد و با تنها یک جمله جرقهای تمام وجودش را میسوزاند" این را من نمیگویم تمامش حرف های پدرت است که به یادم مانده" بعد از شنیدن این جمله، مارلین فقط وجود خورد شده اش را به سختی نگه میداشت تا افکارش به اشک های شورش تبدیل نشوند و پایین نریزند، که در اخر دایه عجیبش با ان خال گوشتی سیاهی که پایین لبش کنار چانه اش داشت دندان قروچه نکند و نگوید" تو خیلی ضعیفی در این جهان دوام نمیآوردی"
....
ادامه دارد...
"چقدر غمگین..." دست سردش را روی شیشه انعکاس اینه کشید، چهره غم زده اش را نوازش کرد."چقدر دلم برایت میسوزد.." نوک انگشتانش خیس شده بود، زمانی که خودش را در اینه نوازش میکرد رد شور و خیس اشک از انگشتان خیسش ذره ایی از تصویر مبهم روبهرویش را که تماما تار میدید با شوری اشکش ادقام کرد."من صاحب خوبی برای روح تو نیستم...من را ببخش" لب های لرزان اش را که یخ زده بودند به زود باز و بسته میکرد و از اعماق خلقش صدای نارسش را بیرون میداد، آنقدر ته گلویش درد میکرد که انگار سنگ بزرگی قورت داده باشد!
همزمان شوریه آن دو چشمش تمامیه دیدش را تار کرده بود تصویرش را به سختی در آینه میدید، وقتی که به زور از میان بغض نفس میکشید، قطره اشکی از یکی بین دو چشمش به زمین میافتاد، دید یکی از چشمانش شفاف میشد.
حالا رنگ طوسی چشمانش نمایان تر بود" از تو متنفرم" ندای درونش با بغض سنگینی بیرون میجهید، چقدر درد داشت!
چقدر وجودش درد میکرد! تمام زندگی اش ناکافی بود، برای تمام ادم های اطرافش! ناکافی بود!
در دنیایی که مارلین زندگی میکرد همه چیز عجیب بود.
اولین اتفاق بد زندگی اش تولدش بود! زمانی که با بدنیا آمدنش به گفته ی مردم مادرش را به قتل رساند، از همان زمان تاریکی جهان میخواست تمامی جسم و روحش را احاطه کند، با مرگ مادرش باعث شده بود پدرش دچار اختلالات روانی و افسردی شدیدی شده باشد و سپس از دنیا رفت.
آنچنان که دایه عجوزه اش تعریف میکرد از اول پاقدم بدی به دنیا داشتهر وقت هم که به او میگفت درمورد من چرا انقدر بد دهنی سری کج میکرد و با تنها یک جمله جرقهای تمام وجودش را میسوزاند" این را من نمیگویم تمامش حرف های پدرت است که به یادم مانده" بعد از شنیدن این جمله، مارلین فقط وجود خورد شده اش را به سختی نگه میداشت تا افکارش به اشک های شورش تبدیل نشوند و پایین نریزند، که در اخر دایه عجیبش با ان خال گوشتی سیاهی که پایین لبش کنار چانه اش داشت دندان قروچه نکند و نگوید" تو خیلی ضعیفی در این جهان دوام نمیآوردی"
....
ادامه دارد...
۱.۴k
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.