زندگی تلخ و شیرین P•1
دوستاننن از الان شروع کردم به نوشتن داستانننن اینم پارت یکشههه ممنون میشم حمایت کنین❤️:)))
.
.
.
.
ولدمورت: پس فهمیدی چی شد؟؟
الکس: بله ارباب.
_برو
_چشم
دراکو: چی شد؟ چی بهت گفت؟؟
الکس: (زد زیر گریه و دراکو رو بغل کرد) کاریش نمی…تونم..ب..بکنم…اگه انجامش..ن..ندم…می کشتشون… .
_من به تو اطمینان دارم تو میتونی…
_اگه نتونم چی؟؟ بزارم جلوی چشمام پدر و مادرم رو بکشه؟؟؟
_تو فعلا به اینا فکر نکن…فردا روز بزرگیه،میدونی که؟
_میدونم.
_پس فقط رو نقشه تمرکز کن.
(الکس به نشانه ی مثبت سر تکان می دهد و میرود)
ساعت ۲:۲۷ دقیقه ی صبح بود…چرا زمان نمیگذشت؟؟ کاش میشد تا صبح بمیرد…چطور باید این کار رو میکرد؟؟ همش تو ذهنش تکرار می شد: قتل…قتل…و فقط و فقط ،قتل هری پاتر…چطور میشد یه نفر رو بکشه؟؟ ولی باید انجامش میداد…وگرنه پدر و مادرش میمردن. با خودش می گفت: پاتر عوضی…(جدی نگیریداا) اگه بخاطر تو نبود من الان اینجای کار نبودم…
خلاصه اون شب برای الکس زجر آورترین شب بود که ساعت ۵:۴۷ صبح به پایان رسید.
الکس از خواب بیدار شد و دست و صورتش رو شست و وسایل مورد نیازش رو توی چمدون ریخت . در همان حال بود که ابر های سیاه و منفی ذهنش رو پوشاند که اگر در گروه گریفیندور نیافتد چی؟؟(اون باید در گریفیندور میافتاد چون هری پاتر در اون گروه بود و برای قتلش باید به او نزدیک می شد)
اگر نتونه با هری پاتر و دوستاش صمیمی بشه چی؟؟
اگه هیچی مثل نقشه پیش نره و پدر و مادرش بمیرن چی؟؟
ذهنش پر از افکار منفی بود که تمام آنها با صدای زنگ ساعت از بین رفت .(اون ساعتش رو ساعت ۶:۳۰ روی زنگ گذاشته بود اما خودش زودتر بیدار شد) خورشید جای آنها رو گرفت و امید دوباره به او برگشت.
رفت طبقه ی پایین و میزی پر از غذاهای رنگارنگ دید ولی چه فایده، حتی میل خوردن یکدونه از آنها رو هم نداشت.
نارسیسا: سلام الکس. خوبی؟ بشین صبحانتو بخور که موقع رفتن انرژی داشته باشی.
الکس نشست اما لب به چیزی نزد.
دراکو: سلام
الکس: سلام دراکو
_ بهتری؟
_ بد نیستم
نارسیسا: بچه ها من شما رو تا ایستگاه همراهی می کنم ، از اونجا به بعد هم طبق نقشه باید از هم جدا بشین و الکس باید بره که…
الکس: (حرف نارسیسا رو قطع کرد) می دونم تا حالا ۱۰۰بار نقشه رو مرور کردم. الانم میرم که آماده بشم.
دراکو: حداقل یه چیز میخوردی..
الکس: اشتها ندارم ، ممنون.
الکس خودش فهمیده بود که یکم تند با دراکو برخورد کرد اما تو این شرایط نمی تونست آرام باشه.
نیم ساعت بعد الکس و دراکو آماده شده بودن که برن. با اینکه هنوز هیچی شروع نشده بود ترس و استرس وجود الکس رو پر کرده بود…
.
.
.
.
ولدمورت: پس فهمیدی چی شد؟؟
الکس: بله ارباب.
_برو
_چشم
دراکو: چی شد؟ چی بهت گفت؟؟
الکس: (زد زیر گریه و دراکو رو بغل کرد) کاریش نمی…تونم..ب..بکنم…اگه انجامش..ن..ندم…می کشتشون… .
_من به تو اطمینان دارم تو میتونی…
_اگه نتونم چی؟؟ بزارم جلوی چشمام پدر و مادرم رو بکشه؟؟؟
_تو فعلا به اینا فکر نکن…فردا روز بزرگیه،میدونی که؟
_میدونم.
_پس فقط رو نقشه تمرکز کن.
(الکس به نشانه ی مثبت سر تکان می دهد و میرود)
ساعت ۲:۲۷ دقیقه ی صبح بود…چرا زمان نمیگذشت؟؟ کاش میشد تا صبح بمیرد…چطور باید این کار رو میکرد؟؟ همش تو ذهنش تکرار می شد: قتل…قتل…و فقط و فقط ،قتل هری پاتر…چطور میشد یه نفر رو بکشه؟؟ ولی باید انجامش میداد…وگرنه پدر و مادرش میمردن. با خودش می گفت: پاتر عوضی…(جدی نگیریداا) اگه بخاطر تو نبود من الان اینجای کار نبودم…
خلاصه اون شب برای الکس زجر آورترین شب بود که ساعت ۵:۴۷ صبح به پایان رسید.
الکس از خواب بیدار شد و دست و صورتش رو شست و وسایل مورد نیازش رو توی چمدون ریخت . در همان حال بود که ابر های سیاه و منفی ذهنش رو پوشاند که اگر در گروه گریفیندور نیافتد چی؟؟(اون باید در گریفیندور میافتاد چون هری پاتر در اون گروه بود و برای قتلش باید به او نزدیک می شد)
اگر نتونه با هری پاتر و دوستاش صمیمی بشه چی؟؟
اگه هیچی مثل نقشه پیش نره و پدر و مادرش بمیرن چی؟؟
ذهنش پر از افکار منفی بود که تمام آنها با صدای زنگ ساعت از بین رفت .(اون ساعتش رو ساعت ۶:۳۰ روی زنگ گذاشته بود اما خودش زودتر بیدار شد) خورشید جای آنها رو گرفت و امید دوباره به او برگشت.
رفت طبقه ی پایین و میزی پر از غذاهای رنگارنگ دید ولی چه فایده، حتی میل خوردن یکدونه از آنها رو هم نداشت.
نارسیسا: سلام الکس. خوبی؟ بشین صبحانتو بخور که موقع رفتن انرژی داشته باشی.
الکس نشست اما لب به چیزی نزد.
دراکو: سلام
الکس: سلام دراکو
_ بهتری؟
_ بد نیستم
نارسیسا: بچه ها من شما رو تا ایستگاه همراهی می کنم ، از اونجا به بعد هم طبق نقشه باید از هم جدا بشین و الکس باید بره که…
الکس: (حرف نارسیسا رو قطع کرد) می دونم تا حالا ۱۰۰بار نقشه رو مرور کردم. الانم میرم که آماده بشم.
دراکو: حداقل یه چیز میخوردی..
الکس: اشتها ندارم ، ممنون.
الکس خودش فهمیده بود که یکم تند با دراکو برخورد کرد اما تو این شرایط نمی تونست آرام باشه.
نیم ساعت بعد الکس و دراکو آماده شده بودن که برن. با اینکه هنوز هیچی شروع نشده بود ترس و استرس وجود الکس رو پر کرده بود…
۳.۰k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.