فیک(سرنوشت )پارت ۵۴
فیک(سرنوشت )پارت ۵۴
آلیس ویو
همه دور میز جمع شده بودن حتی من ..
الانم باورم نمیشه که گذاشتن باهاشون یجا غذا بخورم..
کنار جونگ کوک ساکت و معذب نشسته بودم..
خدمتکار واسه همه مون غذا کشید و بعدی تموم شدن کارشون رفتن و فقط ما ۵ نفر موندیم
همه شروع کردن به خوردن اما من تو فکرام بودم که با صدای بغل دستیم به خود اومدم
جونگ کوک: میخای من بهت غذا بدم آخه فکر کنم دست نداری.
آلیس:هی..اگه گشنم بود خب میخوردم الان گشنم نیس..
این حرفم برابر با صدای شکمم بود..
سریع دستمو روش گذاشتم و با قیافه خجالتی اطرافمو نگاه کردم..همه با قیافهی متعجب نگام میکرد..
آلیس: ببخشید..
ب/کوک: جلوت این همه غذا..اما صدای شکمت نشون میده که سالهاست غذا نخوردی از بس که بلند بود..
سرمو پایین انداختم و دوباره گفتم
آلیس:معذرت میخام
جونگ کوک آروم بغل گوشم زمزمه کرد..
جونگ کوک: من گشنم نیس..آره آره الان که گشنت نیس صدای شکمت اینقدر بلند بود..مطمئنم زمانیکه گشنت بشه صدای شکمت از یه بمب اتم بلندتره.
آلیس: هی....
ب/کوک: ساکت..غذاتون و بخورین.
چشم غره به جونگ کوک رفتم و مشغول خوردن شدم..
که بابا کوک شروع کرد به حرف زدن.
ب/کوک: تهیونگ افراد و فرستادی دیگه نه؟؟
تهیونگ: آره...ممکنه فردا عصر برگردن...
ب/کوک: امیدوارم مامانم بیتونه یه تصمیم خوب بگیره.
جونگ کوک: رفتن تا مامان بزرگ و اینجا بیارن..
ب/کوک: آره...من تنهایی نمیتونم تصمیم بگیرم.
هلنا: اما بابا..اگه مامان بزرگم نتونه کاری کنه اونموقع چی میشه؟
ب/کوک: بزار بیاد..ببينيم که مامانم چی میگه..
هلنا: امیدوارم این قضیه تموم شه..مگه نه ممکنه دوباره به جنگ کشیده بشه.
ب/کوک: بزارین تو روزش تصمیم میگیریم...فعلا غذاتون وبخورین سرد میشه..
.
بعدی اینکه به خدمتکارا تو جمع کردن میز کمک شدم..
چون دیر وقت بود بهشون شب بخیری گفتم و به سمت طبقه بالا راه افتادم.
دسمتو روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم وارد اتاق شدم...درو پشت سرم بستم..
جونگ کوک کنار شومینه روی کاناپه نشسته بود..و تو دستش یه کتاب بود...
بدون توجه بهش به سمت کمد لباسم رفتم و یه دست لباس برداشتم و رفتم حموم..لباسم و عوض کردم..و از حموم بیرون شدم.
موهامو که با یه کش بسته بودمش و باز کردم..
دوباره به سمت کمد رفتم و واسم پتو و بالشت برداشتم...
تا خاستم روی زمین پهن کنم که جونگ کوک گفت
جونگ کوک: امشب و بخواب روی تخت..
آلیس: توعم میخوابی
جونگ کوک:آره دیگه نکنه میخای من روی زمین بخوابم
آلیس: پس اگه تو روی تخت میخوابی من باهات نمیخوابم.
جونگ کوک: دردت بیشتر میشه از من گفتن بود.
آلیس: پس تو اینجا نخواب
جونگ کوک: بین مون بالشت میزارم بخواب
آلیس: بزاریاااا
جونگ کوک: باشه.. تا نظرم عوض نشده بخواب.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
آلیس ویو
همه دور میز جمع شده بودن حتی من ..
الانم باورم نمیشه که گذاشتن باهاشون یجا غذا بخورم..
کنار جونگ کوک ساکت و معذب نشسته بودم..
خدمتکار واسه همه مون غذا کشید و بعدی تموم شدن کارشون رفتن و فقط ما ۵ نفر موندیم
همه شروع کردن به خوردن اما من تو فکرام بودم که با صدای بغل دستیم به خود اومدم
جونگ کوک: میخای من بهت غذا بدم آخه فکر کنم دست نداری.
آلیس:هی..اگه گشنم بود خب میخوردم الان گشنم نیس..
این حرفم برابر با صدای شکمم بود..
سریع دستمو روش گذاشتم و با قیافه خجالتی اطرافمو نگاه کردم..همه با قیافهی متعجب نگام میکرد..
آلیس: ببخشید..
ب/کوک: جلوت این همه غذا..اما صدای شکمت نشون میده که سالهاست غذا نخوردی از بس که بلند بود..
سرمو پایین انداختم و دوباره گفتم
آلیس:معذرت میخام
جونگ کوک آروم بغل گوشم زمزمه کرد..
جونگ کوک: من گشنم نیس..آره آره الان که گشنت نیس صدای شکمت اینقدر بلند بود..مطمئنم زمانیکه گشنت بشه صدای شکمت از یه بمب اتم بلندتره.
آلیس: هی....
ب/کوک: ساکت..غذاتون و بخورین.
چشم غره به جونگ کوک رفتم و مشغول خوردن شدم..
که بابا کوک شروع کرد به حرف زدن.
ب/کوک: تهیونگ افراد و فرستادی دیگه نه؟؟
تهیونگ: آره...ممکنه فردا عصر برگردن...
ب/کوک: امیدوارم مامانم بیتونه یه تصمیم خوب بگیره.
جونگ کوک: رفتن تا مامان بزرگ و اینجا بیارن..
ب/کوک: آره...من تنهایی نمیتونم تصمیم بگیرم.
هلنا: اما بابا..اگه مامان بزرگم نتونه کاری کنه اونموقع چی میشه؟
ب/کوک: بزار بیاد..ببينيم که مامانم چی میگه..
هلنا: امیدوارم این قضیه تموم شه..مگه نه ممکنه دوباره به جنگ کشیده بشه.
ب/کوک: بزارین تو روزش تصمیم میگیریم...فعلا غذاتون وبخورین سرد میشه..
.
بعدی اینکه به خدمتکارا تو جمع کردن میز کمک شدم..
چون دیر وقت بود بهشون شب بخیری گفتم و به سمت طبقه بالا راه افتادم.
دسمتو روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم وارد اتاق شدم...درو پشت سرم بستم..
جونگ کوک کنار شومینه روی کاناپه نشسته بود..و تو دستش یه کتاب بود...
بدون توجه بهش به سمت کمد لباسم رفتم و یه دست لباس برداشتم و رفتم حموم..لباسم و عوض کردم..و از حموم بیرون شدم.
موهامو که با یه کش بسته بودمش و باز کردم..
دوباره به سمت کمد رفتم و واسم پتو و بالشت برداشتم...
تا خاستم روی زمین پهن کنم که جونگ کوک گفت
جونگ کوک: امشب و بخواب روی تخت..
آلیس: توعم میخوابی
جونگ کوک:آره دیگه نکنه میخای من روی زمین بخوابم
آلیس: پس اگه تو روی تخت میخوابی من باهات نمیخوابم.
جونگ کوک: دردت بیشتر میشه از من گفتن بود.
آلیس: پس تو اینجا نخواب
جونگ کوک: بین مون بالشت میزارم بخواب
آلیس: بزاریاااا
جونگ کوک: باشه.. تا نظرم عوض نشده بخواب.
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱۵.۰k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.