《دوپارتی๑》
#هان_جیسونگ
#استری_کیدز
به همه چی نگاهی انداخت همه چیو بررسی کرد خوب و مرتب بود
با به صدا در اومدن زنگ در خونه
لبخندی روی لباش پدیدار شد
همسر عزیزش بعد از چند روز سفر کاری برگشته بود
به سمت در رفت و بازش کرد هر دوشون با خوشحالی و ذوق همو توی آغوش گرفتن
از دلتنگی و خوشحالی اشک شوق ریختی حتی برای چند دقیقه دوری هم از هان برات زیاد بود چه برسه به چند روز
+دلم خلیلی برات تنگ شده بودااا
یکم از آغوشت فاصله گرفت و موهاتو از روی صورتت رد کرد و آروم بوسه ای روی پیشونیت زد و لبخند گرمی تحویلت داد
هان:من خیلی بیشتر
آروم با شوخی زدی به شونش
+خب دیگه این لوس بازیا بس برو لباساتو عوض کن
اها دستاتم بشور
سرشو تکون تکون داد و شاد و خرم رفت لباساشو عوض کرد و دست و صورتشو شست و اومد کنارت روی مبل نشست و دستشو روی شونه هات گذاشت
لبخندی زدی و بهش خیره شدی
اونم بهت نگاه کرد
هان:خب برنامه امشبمون چیه؟
خندیدی دستی به موهاش کشیدی
+مگه باید برنامه ای داشته باشیم؟
پوفی کشید
هان:اهه...خب مثلا بریم بیرون؟
+اومممم باشه فقط قبل اون...
با کنجکاوی بهت نگاه میکرد تو دستشو گرفتی و بلند شدید
+یه لحظه باهام بیا چشماتم ببند خب؟
سرشو تکون داد و چشماشو بست و با ذوق و شوق زیادی همراهت اومد
#استری_کیدز
به همه چی نگاهی انداخت همه چیو بررسی کرد خوب و مرتب بود
با به صدا در اومدن زنگ در خونه
لبخندی روی لباش پدیدار شد
همسر عزیزش بعد از چند روز سفر کاری برگشته بود
به سمت در رفت و بازش کرد هر دوشون با خوشحالی و ذوق همو توی آغوش گرفتن
از دلتنگی و خوشحالی اشک شوق ریختی حتی برای چند دقیقه دوری هم از هان برات زیاد بود چه برسه به چند روز
+دلم خلیلی برات تنگ شده بودااا
یکم از آغوشت فاصله گرفت و موهاتو از روی صورتت رد کرد و آروم بوسه ای روی پیشونیت زد و لبخند گرمی تحویلت داد
هان:من خیلی بیشتر
آروم با شوخی زدی به شونش
+خب دیگه این لوس بازیا بس برو لباساتو عوض کن
اها دستاتم بشور
سرشو تکون تکون داد و شاد و خرم رفت لباساشو عوض کرد و دست و صورتشو شست و اومد کنارت روی مبل نشست و دستشو روی شونه هات گذاشت
لبخندی زدی و بهش خیره شدی
اونم بهت نگاه کرد
هان:خب برنامه امشبمون چیه؟
خندیدی دستی به موهاش کشیدی
+مگه باید برنامه ای داشته باشیم؟
پوفی کشید
هان:اهه...خب مثلا بریم بیرون؟
+اومممم باشه فقط قبل اون...
با کنجکاوی بهت نگاه میکرد تو دستشو گرفتی و بلند شدید
+یه لحظه باهام بیا چشماتم ببند خب؟
سرشو تکون داد و چشماشو بست و با ذوق و شوق زیادی همراهت اومد
۲.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.