دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part25
"ویو تهیونگ"
من سر در گمم...نمیدونم باید چیکار کنم!چرا انقدر بدبختم اخه؟
تکیه دادم به دیوار و سرم و گرفتم...که کم کم دوسه قطره اشک از گوشه ی چشمام افتاد
با دستم پاکشون گرفتم
دوباره داشتم گریه میکردم؟؟جدی ؟
چشمام و بستم و سعی کردم بغضم و قورت بدم
جونگ کوک:تهیونگ ؟خوبی ؟
تهیونگ:هوم؟
دست کشیدم روی صورتم
تهیونگ:اره...اره برا چی نباید خوب باشم ؟عالیم اصن !
جونگ کوک:بیخیال پسر...چت شده دوباره ؟
تهیونگ:ول کن کوک...تو که خودت میدونی،حال خودت هم خوب نیست...نمیخوام بدترش کنم!
جونگ کوک اومد جلو تر و روبه روم وایستاد...
و تقریبا دو دقیقه بعدش توی بغلش داشتم گریه میکردم و درباره ی بورام حرف میزدم:)
تهیونگ:نمیتونم جونگ کوک...دیگه نمیتونم!چه خاکی توی سرم بریزم؟؟؟شوگا از این دنیا رفته...من دیگه نمیتونم پیداش کنم...دیگه عمرا بتونم بورام و ببینم،باور کن هنوز صداش تو گوشمه...هنوز فکر میکنم همون بورام قبلیه...قراره بیاد و توی اون خونه باهم زندگی کنم...قبول کن جونگ کوک...بگو هنوزم هست...میدونم دروغه،ولی بگو....من باور میکنم...قول میدم بهت هااا!خواهش میکنم ازت...بگو قراره بیاد...بگو(گریه)
جونگ کوک محکم تر بغلم کرد و اروم گفت"میاد...هم بورام میاد،هم هانول.هم های...جین:)))"
تهیونگ:منو ببخش جونگ کوک...اونشب اگ با من نمیومدی هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفتاد
کوک هیچی نگفت
ازش فاصله گرفتم
تهیونگ:ببینمت.
چشماش دوباره قرمز شده بود...
اون اصلا حالش خوب نبود ولی...داشت منو دل داری میداد!
کوک:خیله خب دیگه...بسه،باید ادامه بدی....حتما یه راهی هست،تو میتونی بورام و ببینی...میتونی...فردا میرم نامجون و ببینم...اونم میخواد از این دنیا بره...میای ؟
تهیونگ:اره
جونگ کوک:پس..شب بخیر...برو بخواب،این چند شب بیشترش و بیدار بودی
تهیونگ:باشه...شب بخیر
#part25
"ویو تهیونگ"
من سر در گمم...نمیدونم باید چیکار کنم!چرا انقدر بدبختم اخه؟
تکیه دادم به دیوار و سرم و گرفتم...که کم کم دوسه قطره اشک از گوشه ی چشمام افتاد
با دستم پاکشون گرفتم
دوباره داشتم گریه میکردم؟؟جدی ؟
چشمام و بستم و سعی کردم بغضم و قورت بدم
جونگ کوک:تهیونگ ؟خوبی ؟
تهیونگ:هوم؟
دست کشیدم روی صورتم
تهیونگ:اره...اره برا چی نباید خوب باشم ؟عالیم اصن !
جونگ کوک:بیخیال پسر...چت شده دوباره ؟
تهیونگ:ول کن کوک...تو که خودت میدونی،حال خودت هم خوب نیست...نمیخوام بدترش کنم!
جونگ کوک اومد جلو تر و روبه روم وایستاد...
و تقریبا دو دقیقه بعدش توی بغلش داشتم گریه میکردم و درباره ی بورام حرف میزدم:)
تهیونگ:نمیتونم جونگ کوک...دیگه نمیتونم!چه خاکی توی سرم بریزم؟؟؟شوگا از این دنیا رفته...من دیگه نمیتونم پیداش کنم...دیگه عمرا بتونم بورام و ببینم،باور کن هنوز صداش تو گوشمه...هنوز فکر میکنم همون بورام قبلیه...قراره بیاد و توی اون خونه باهم زندگی کنم...قبول کن جونگ کوک...بگو هنوزم هست...میدونم دروغه،ولی بگو....من باور میکنم...قول میدم بهت هااا!خواهش میکنم ازت...بگو قراره بیاد...بگو(گریه)
جونگ کوک محکم تر بغلم کرد و اروم گفت"میاد...هم بورام میاد،هم هانول.هم های...جین:)))"
تهیونگ:منو ببخش جونگ کوک...اونشب اگ با من نمیومدی هیچوقت همچین اتفاقی نمیوفتاد
کوک هیچی نگفت
ازش فاصله گرفتم
تهیونگ:ببینمت.
چشماش دوباره قرمز شده بود...
اون اصلا حالش خوب نبود ولی...داشت منو دل داری میداد!
کوک:خیله خب دیگه...بسه،باید ادامه بدی....حتما یه راهی هست،تو میتونی بورام و ببینی...میتونی...فردا میرم نامجون و ببینم...اونم میخواد از این دنیا بره...میای ؟
تهیونگ:اره
جونگ کوک:پس..شب بخیر...برو بخواب،این چند شب بیشترش و بیدار بودی
تهیونگ:باشه...شب بخیر
۳.۱k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.