وقتی فقط می خواست...🖇🥀
{تکپارتی تهیونگ}
با نگاهی غمگین به آخرین عکسش با دوست پسرش خیره شد.
بعد از اینکه خانوادش رو از دست داد اون همه کسش شد...مثل باباش نازشو میکشید و از گل بهش نازک تر نمیگفت...مثل مامانش براش دلسوزی میکرد و مثل برادرش روش غیرتی و حساس بود.
همه چیز خوب بود تا زمانی که دختر فهمید دوست پسر مهربونش رئیس یکی از گروه های مافیایی و گنگستر کره ست.
اولاش کمی با این موضوع کنار اومد ولی وقتی دید جلو چشماش تهیونگ پسرایی فقط بهش تیکه انداخته بودن رو با قمه تیکه تیکه کرد احساس خطر کرد...خب از یه دختر ۲۰ ساله چی انتظار می رفت؟
اگه یه وقت خواست باهاش همچین کاری کنه چی؟
پس فقط یه راه داشت....فرار!
يه شب خیلی یواشکی و سوسکی از خونه ی بزرگ و مجلل تهیونگ فرار کرد و تو یکی از برج های معروف کره که قبلا پیش خرید کرده بود پناه گرفت.
ولی تهیونگ به همین راحتی دست از سرش برمی داشت؟
*ساعت:00:8 دقیقه ی شب*
با سرعت سوار ون سیاه رنگ شد و با عجله به رانندش گفت:
_ زود باش باید قبل از ساعت ۱ برسیم!
راننده سری تکون داد و پاش رو روی گاز فشار داد و به سمت لوکیشنی که ۳ ماه طول کشید تا با مامورای ته پیداش کنن حرکت کرد.
روبروی برج بلند و شیکی که ظاهرا مقصد مورد نظرش بود ایستاد نفس عمیقی کشید. تو این زمان ساعت تعویض شیف نگهبان ها بود و ۱۰ الی ۱۵ دقیقه طول میکشید تا نگهبان بعدی بیاد...از این فرصت استفاده کرد و بی سر و صدا وارد آسانسور شد بعد از زدن دکمه ی"5" تو اینه ی آسانسور نگاهی به خودش انداخت با دستش موهاش رو که حالا خیلی بلند و تاب دار شده بودن مرتب کرد . ادکلن همیشگیش رو زده بود تا دختر کوچولوش اونو زود تر بشناسه.
بالاخره از اون چهار دیواری مزخرف که اون آهنگش بدجوری رو مخش بود خارج شد به در طلایی رنگ که روش نوشته شده بود "13" نگاه کرد لبخند ارومی رو لبای باریک و خوش فرمش نشست.
اروم و ساکت روی مبل نشسته بود و مشغول ورق زدن صفحات آلبومش بود. صدای زنگ در تو خونه طنین انداز شد...به طرز عجیبی این صدا براش ترسناک مور مور کننده بود.
با احتیاط به سمت در رفت و از چشمی بیرون رو نگاه کرد...چیزی نبود!
با نگاهی غمگین به آخرین عکسش با دوست پسرش خیره شد.
بعد از اینکه خانوادش رو از دست داد اون همه کسش شد...مثل باباش نازشو میکشید و از گل بهش نازک تر نمیگفت...مثل مامانش براش دلسوزی میکرد و مثل برادرش روش غیرتی و حساس بود.
همه چیز خوب بود تا زمانی که دختر فهمید دوست پسر مهربونش رئیس یکی از گروه های مافیایی و گنگستر کره ست.
اولاش کمی با این موضوع کنار اومد ولی وقتی دید جلو چشماش تهیونگ پسرایی فقط بهش تیکه انداخته بودن رو با قمه تیکه تیکه کرد احساس خطر کرد...خب از یه دختر ۲۰ ساله چی انتظار می رفت؟
اگه یه وقت خواست باهاش همچین کاری کنه چی؟
پس فقط یه راه داشت....فرار!
يه شب خیلی یواشکی و سوسکی از خونه ی بزرگ و مجلل تهیونگ فرار کرد و تو یکی از برج های معروف کره که قبلا پیش خرید کرده بود پناه گرفت.
ولی تهیونگ به همین راحتی دست از سرش برمی داشت؟
*ساعت:00:8 دقیقه ی شب*
با سرعت سوار ون سیاه رنگ شد و با عجله به رانندش گفت:
_ زود باش باید قبل از ساعت ۱ برسیم!
راننده سری تکون داد و پاش رو روی گاز فشار داد و به سمت لوکیشنی که ۳ ماه طول کشید تا با مامورای ته پیداش کنن حرکت کرد.
روبروی برج بلند و شیکی که ظاهرا مقصد مورد نظرش بود ایستاد نفس عمیقی کشید. تو این زمان ساعت تعویض شیف نگهبان ها بود و ۱۰ الی ۱۵ دقیقه طول میکشید تا نگهبان بعدی بیاد...از این فرصت استفاده کرد و بی سر و صدا وارد آسانسور شد بعد از زدن دکمه ی"5" تو اینه ی آسانسور نگاهی به خودش انداخت با دستش موهاش رو که حالا خیلی بلند و تاب دار شده بودن مرتب کرد . ادکلن همیشگیش رو زده بود تا دختر کوچولوش اونو زود تر بشناسه.
بالاخره از اون چهار دیواری مزخرف که اون آهنگش بدجوری رو مخش بود خارج شد به در طلایی رنگ که روش نوشته شده بود "13" نگاه کرد لبخند ارومی رو لبای باریک و خوش فرمش نشست.
اروم و ساکت روی مبل نشسته بود و مشغول ورق زدن صفحات آلبومش بود. صدای زنگ در تو خونه طنین انداز شد...به طرز عجیبی این صدا براش ترسناک مور مور کننده بود.
با احتیاط به سمت در رفت و از چشمی بیرون رو نگاه کرد...چیزی نبود!
۴.۸k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.