پارت 25
پارت_25_
از صبح هم این دختر عمه ما اومد کمک هی میگه خودم ارایشت میکنم خودم موهاتو دست میکنم کچلم کرده
صداش زدم
_ستارهههه
_اومدم
_بدو
اومد داخل و شروع کرد به درست کردنه موهام کارش که تموم رفت سراغه صورتم
_ارایشه ملایم میخوام هااا
_باشه
_خب تموم شد
رفتم جلو اینه ویییی چه ناز شدم سهیل فدام شی الهی😂
بدو بدو رفتم لباسمو پوشیدم دیگه وقتش بود که بیان یه نگاه به خودم انداختم کاش مامان اینجا بود و میدید دخترش چقدر ناز شده 😔
با صدای ستاره از تو فکر در اومدم
_دختر خواستگارت اومد اوووو بیا ببین چه دسته گلی هم برات اورده
بدو رفتم لبه پنجره و دیدم یه دسته گل دستشه که خودش از پشتش معلوم نیست 😂دیونه پشته سرش هم سهند اومد داخل و مشغوله احوال پرسی با بابا و داداشه ستاره یعنی پسر عمم شدن میلاد همیشه مثله داداشم بود...
با صدای بابام به خودم اومدم و رفتم پایین سرم پایین بود برا اولین بار احساسه خجالت داشتم 😅اروم سلام کرم
_سلام خوش اومدین
سهند گفت_سلام عروس خانوم خوب هستی
_خیلی ممنون
اروم رفتم داخله اشپزخونه حتی سرمو بلند نکردم که ببینمش چون میدونم با دیدنش استرس میگیرم بدتر
بابام گفت
_دخترم بی زحمت چای میاری
_چشم بابا
شروع کردم به ریختنه چای ها که ستاره اومد داخل و گفت
_دختر نمک کجاس
گفتم _براچته؟
_بگو کجاس
_اونجا تو کابینت
رفت ظرفه نمک رو برداشت اورد یه قاشق ریخت تو یکی از استکان ها
_چیکاررر میکنید😑
_کاریت نباشه فقط این استکانیکه نمک توش ریختمو بده به اقا سهیل 😅😂
_ ستاره گناه داره بیخیال شو
_نههه بدو ببینم چه نگرانشم هست
سینی رو داد دستم و به زور از اشپزخونه بیرونم کرد منم مجبوری رفتم و شروع کردم به تعارف کردن بابا برداشت و تشکر کرد و سهندم برداشت و گفت ماشالله عروس یه تیکه جواهره با خجالت سرمو پایین انداختم پایین
به سهیل تعارف کردم دیدم رفته رو حالته اهسته
تو دلم گفتم خب بردار دیگه کمرم شکست دیدم خیلی اروممم داره برمیداره جوری که دیگه همه متوجه شدن و ریز ریز خندیدن سرمو اوردم بالا که ببینم چرا همچین میکنه قفله چشماش شدم اروم گفت
_ تو نگاهم نکنی دنیام سیاهه دختر
_بردار ابرمون رفت 🤦♀️
به خودش اومد و با سرعت استکان رو برداشت منم رفتم کناره بابام نشستم تاحالا خودمو انقدر خجالتی ندیده بودم😂
از صبح هم این دختر عمه ما اومد کمک هی میگه خودم ارایشت میکنم خودم موهاتو دست میکنم کچلم کرده
صداش زدم
_ستارهههه
_اومدم
_بدو
اومد داخل و شروع کرد به درست کردنه موهام کارش که تموم رفت سراغه صورتم
_ارایشه ملایم میخوام هااا
_باشه
_خب تموم شد
رفتم جلو اینه ویییی چه ناز شدم سهیل فدام شی الهی😂
بدو بدو رفتم لباسمو پوشیدم دیگه وقتش بود که بیان یه نگاه به خودم انداختم کاش مامان اینجا بود و میدید دخترش چقدر ناز شده 😔
با صدای ستاره از تو فکر در اومدم
_دختر خواستگارت اومد اوووو بیا ببین چه دسته گلی هم برات اورده
بدو رفتم لبه پنجره و دیدم یه دسته گل دستشه که خودش از پشتش معلوم نیست 😂دیونه پشته سرش هم سهند اومد داخل و مشغوله احوال پرسی با بابا و داداشه ستاره یعنی پسر عمم شدن میلاد همیشه مثله داداشم بود...
با صدای بابام به خودم اومدم و رفتم پایین سرم پایین بود برا اولین بار احساسه خجالت داشتم 😅اروم سلام کرم
_سلام خوش اومدین
سهند گفت_سلام عروس خانوم خوب هستی
_خیلی ممنون
اروم رفتم داخله اشپزخونه حتی سرمو بلند نکردم که ببینمش چون میدونم با دیدنش استرس میگیرم بدتر
بابام گفت
_دخترم بی زحمت چای میاری
_چشم بابا
شروع کردم به ریختنه چای ها که ستاره اومد داخل و گفت
_دختر نمک کجاس
گفتم _براچته؟
_بگو کجاس
_اونجا تو کابینت
رفت ظرفه نمک رو برداشت اورد یه قاشق ریخت تو یکی از استکان ها
_چیکاررر میکنید😑
_کاریت نباشه فقط این استکانیکه نمک توش ریختمو بده به اقا سهیل 😅😂
_ ستاره گناه داره بیخیال شو
_نههه بدو ببینم چه نگرانشم هست
سینی رو داد دستم و به زور از اشپزخونه بیرونم کرد منم مجبوری رفتم و شروع کردم به تعارف کردن بابا برداشت و تشکر کرد و سهندم برداشت و گفت ماشالله عروس یه تیکه جواهره با خجالت سرمو پایین انداختم پایین
به سهیل تعارف کردم دیدم رفته رو حالته اهسته
تو دلم گفتم خب بردار دیگه کمرم شکست دیدم خیلی اروممم داره برمیداره جوری که دیگه همه متوجه شدن و ریز ریز خندیدن سرمو اوردم بالا که ببینم چرا همچین میکنه قفله چشماش شدم اروم گفت
_ تو نگاهم نکنی دنیام سیاهه دختر
_بردار ابرمون رفت 🤦♀️
به خودش اومد و با سرعت استکان رو برداشت منم رفتم کناره بابام نشستم تاحالا خودمو انقدر خجالتی ندیده بودم😂
۳.۱k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.