تک پارتی جیهوپـــ
دوباره وارد اتاقی پر از خاطرات شد...لباس دنباله دار مشکیشو با دست بلند کرد تا شیشه خورده های روی زمین لباسشو پاره نکنن...
با دیدن پنجره ی باز، همه چیز براش زنده شد...گریه کرد؟ ن، حتی ی قطره هم اشک نریخت...
با نگاه کردن ب اتاقی ک شبیه اتاقای تیمارستانی هایی بود ک ب بند آویخته بودنشون لبخند کجی روی لبهاش میشینه...ازینکه الان دیوونه تر هم شده خوشحاله...حداقل این دفعه ی ادم باعثش نیست...
روی مبل خاک گرفته میشینه...قاب عکس قدیمیو از روی طاقچه برمیداره و با نفرت بهش زل میزنه...
+اخرین باری که دیدمت خیلی اشک ریختم...ولی واست مهم نبود...هوم؟...خوشحالم نمیتونی جواب بدی...
خیلی ترسناک بود...تو تنها کسی بودی ک داشتم...ولیتو ذره ای اهمیت ندادی...چرا دوباره اومدم ببینمت؟!...من هیچوقت از ملاقات کردنت خوشحال نمیشم...
+خب، اگ بخوام صادق باشم، تو حتی توی رویاهامم مردی...ن گریه کردم، ن بغض...بدون هیچ دردی گذاشتم بری...
+اوه...یادم اومد...اون من بودم ک کشتمت...باورم نمیشه چقدر راحت اینکارو کردم...تو این دنیا نشد، مطمعن باش تو دنیای بعدی خودم لذت کشتنتو ب جون میخرم اسموک گم شده ی من...!!
قاب عکسو با نفرت ب زمین کوبید...حتی ترک هم برنداشت...با پاشنه ی کفشش شروع کرد ب له کردن عکس نفرت انگیز ترین آدم زندگیش...
+حیف ک اینجا نیستی...میخواستم با عشق بهت بگم ک چقدر ازت متنفرم...نمیدونم قراره مثل دوران جاهلیت من اشک بریزی یا مثل همیشه بی تفاوت بگذری...ولی من میدونم میخوام چیکار کنم...
اگر قلبت مطعلق ب من نشد، پس مال هیچکس نیست...قلبتو از سینت درمیارم...!!!
با دیدن پنجره ی باز، همه چیز براش زنده شد...گریه کرد؟ ن، حتی ی قطره هم اشک نریخت...
با نگاه کردن ب اتاقی ک شبیه اتاقای تیمارستانی هایی بود ک ب بند آویخته بودنشون لبخند کجی روی لبهاش میشینه...ازینکه الان دیوونه تر هم شده خوشحاله...حداقل این دفعه ی ادم باعثش نیست...
روی مبل خاک گرفته میشینه...قاب عکس قدیمیو از روی طاقچه برمیداره و با نفرت بهش زل میزنه...
+اخرین باری که دیدمت خیلی اشک ریختم...ولی واست مهم نبود...هوم؟...خوشحالم نمیتونی جواب بدی...
خیلی ترسناک بود...تو تنها کسی بودی ک داشتم...ولیتو ذره ای اهمیت ندادی...چرا دوباره اومدم ببینمت؟!...من هیچوقت از ملاقات کردنت خوشحال نمیشم...
+خب، اگ بخوام صادق باشم، تو حتی توی رویاهامم مردی...ن گریه کردم، ن بغض...بدون هیچ دردی گذاشتم بری...
+اوه...یادم اومد...اون من بودم ک کشتمت...باورم نمیشه چقدر راحت اینکارو کردم...تو این دنیا نشد، مطمعن باش تو دنیای بعدی خودم لذت کشتنتو ب جون میخرم اسموک گم شده ی من...!!
قاب عکسو با نفرت ب زمین کوبید...حتی ترک هم برنداشت...با پاشنه ی کفشش شروع کرد ب له کردن عکس نفرت انگیز ترین آدم زندگیش...
+حیف ک اینجا نیستی...میخواستم با عشق بهت بگم ک چقدر ازت متنفرم...نمیدونم قراره مثل دوران جاهلیت من اشک بریزی یا مثل همیشه بی تفاوت بگذری...ولی من میدونم میخوام چیکار کنم...
اگر قلبت مطعلق ب من نشد، پس مال هیچکس نیست...قلبتو از سینت درمیارم...!!!
۱۳.۳k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.