معامله برای صلح پارت ۴
پرش به آژانس *
از زبان دازای*
(علامت کنیکیدا ÷)
وقتی رسیدم آژانس مثل همیشه کنیکیدا عصبی رو دیدم که با هاله سیاه دورش به سمتم میومد.
÷هووی دازای مردک بانداژ به حروم کدوم قبرستونی بودی؟
-عااا کنیکیدا جون، سخت نگیر دیگه داشتم به یه بانوی زیبا درخواست میدادم.
ایندفه دیگه حسابی عصبی شد و حوری که دلش میخواست خفم کنه غرید: تو غلط میکنی انقدر دنبال اینو اون نباش ع*تر.
با لحن شوخطبع جواب دادم: حالا اینارو بیخیال، تو میدونی عضو جدید کیه ؟. همونطور که عینکشو رو چشمش مرتب میکرد گفت: نه ولی باید بین هیروتسو،ناکاهارا،ریونسکه انتخاب شه. وقتی اسم جویا اومد چشمام برق زد و ذره شکی که داشتم به یقین تبدیل شد دستمو پشت سرم قفل کردم و به سمت صندلی راهی شدم و منتظر هویج جونم شدم.
وقتی رو صندلی جاگیر شدم چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم.
فلش بک به ۱۶ سالگی دازای و چویا*
کنار درخت گیلاس روی تپه نشسته بودم و منتظر جویا بودم؛ گل سرخ تو دستمو جابجا کردن و نگاهی به ساعت کردم، چویا حسابی دیر کرده بود با یادآوری کاری که میخواستم انجام بدم لبخند ریزی روی لبم نقش بست. بلاخره عطر شکوفه نارنگیش تو هوا پخش شد، چشمامو بستم و عمرشو به ریه هام هدیه دادم ؛ تا وقتی که وجود بدن ریزه میزش و نشستن دستش رو شونمو حس کردم ، به آرومی چشمامو باز کردم و به دوتا تیلهی آبی تو چشماش خیره شوم و با لبخند بزرگی گفتم:سلام هویج
از زبان دازای*
(علامت کنیکیدا ÷)
وقتی رسیدم آژانس مثل همیشه کنیکیدا عصبی رو دیدم که با هاله سیاه دورش به سمتم میومد.
÷هووی دازای مردک بانداژ به حروم کدوم قبرستونی بودی؟
-عااا کنیکیدا جون، سخت نگیر دیگه داشتم به یه بانوی زیبا درخواست میدادم.
ایندفه دیگه حسابی عصبی شد و حوری که دلش میخواست خفم کنه غرید: تو غلط میکنی انقدر دنبال اینو اون نباش ع*تر.
با لحن شوخطبع جواب دادم: حالا اینارو بیخیال، تو میدونی عضو جدید کیه ؟. همونطور که عینکشو رو چشمش مرتب میکرد گفت: نه ولی باید بین هیروتسو،ناکاهارا،ریونسکه انتخاب شه. وقتی اسم جویا اومد چشمام برق زد و ذره شکی که داشتم به یقین تبدیل شد دستمو پشت سرم قفل کردم و به سمت صندلی راهی شدم و منتظر هویج جونم شدم.
وقتی رو صندلی جاگیر شدم چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم.
فلش بک به ۱۶ سالگی دازای و چویا*
کنار درخت گیلاس روی تپه نشسته بودم و منتظر جویا بودم؛ گل سرخ تو دستمو جابجا کردن و نگاهی به ساعت کردم، چویا حسابی دیر کرده بود با یادآوری کاری که میخواستم انجام بدم لبخند ریزی روی لبم نقش بست. بلاخره عطر شکوفه نارنگیش تو هوا پخش شد، چشمامو بستم و عمرشو به ریه هام هدیه دادم ؛ تا وقتی که وجود بدن ریزه میزش و نشستن دستش رو شونمو حس کردم ، به آرومی چشمامو باز کردم و به دوتا تیلهی آبی تو چشماش خیره شوم و با لبخند بزرگی گفتم:سلام هویج
۲.۴k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.