⊙جُدایی نامُمکِن⊙
⊙جُدایی نامُمکِن⊙
#part8
مهشاد:شب شد و دخترا توی یه اتاقو پسرا توی اتاق ولی ارسلان تک بود
ارسلان:نصف شب بایه سردرد بدی پاشدم ساعتمو نگاه کردم ۳بود
پاشدم رفتم بیرون دیدم همه خوابن
تصمیم گرفتم برم بام
با همون لباس رفتم ماشینو روشن کردم رفتم بام
نشستم جای همیشگیمون نشستم و به شهر زل زدم اینکه الان دیانا تو کدوم یکی از این خونه ها میتونه باشه
به رضا پیام دادم
Sms
ا:بیداری
ر:اره کجایی
ا:بام
ر:آلان میام
ا:نه نیا فقط خواستم بپرسم هکره اومد
ر:آره دوتا اسم داشته
ا:بیشرف
ر:آره دیگه
ا:دخترا رفتن
ر:نه گفتن بزارین ارسلانم باشه
ا:خوبه منم الان راه میوفتم میام خونه
ر:باش
ادامه دارد...
ببخشید کم بود دیشب خوابم میومد🥲
#part8
مهشاد:شب شد و دخترا توی یه اتاقو پسرا توی اتاق ولی ارسلان تک بود
ارسلان:نصف شب بایه سردرد بدی پاشدم ساعتمو نگاه کردم ۳بود
پاشدم رفتم بیرون دیدم همه خوابن
تصمیم گرفتم برم بام
با همون لباس رفتم ماشینو روشن کردم رفتم بام
نشستم جای همیشگیمون نشستم و به شهر زل زدم اینکه الان دیانا تو کدوم یکی از این خونه ها میتونه باشه
به رضا پیام دادم
Sms
ا:بیداری
ر:اره کجایی
ا:بام
ر:آلان میام
ا:نه نیا فقط خواستم بپرسم هکره اومد
ر:آره دوتا اسم داشته
ا:بیشرف
ر:آره دیگه
ا:دخترا رفتن
ر:نه گفتن بزارین ارسلانم باشه
ا:خوبه منم الان راه میوفتم میام خونه
ر:باش
ادامه دارد...
ببخشید کم بود دیشب خوابم میومد🥲
۲.۳k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.