°•Novel: The sweetest sin•°
°•Novel: The sweetest sin•°
"PART 5"
فلش بک شب ساعت 1:20
( بیمارستان دانشگاه ملی گیونگسانگ )
بعد از عوض کردن سرم یکی از بیمارا به سمت بخش پذیرش رفت
+ لیساا من یکم خستم میرم یه نیم ساعت استراحت میکنم
× برو مشکلی نیست
داشت از اونجا میرفت که لیسا صداش زد
× لونااا
+ بلهه
× زیاد خودتو اذیت نکن،،فایتینگ
+ اهوم ، سعی میکنم.
وارد اتاق استراحت که شد به سمت کشوی میز رفت و قرصشو از داخلش درآورد
پارچ آب و برداشت یه لیوان آب خالی کرد و
همراه با یدونه قرص خورد و لیوانو روی میز گذاشت.
به سمت دیوار رفت و کنارش نشست
زانوهاشو بغل کرد و تو دنیای افکارش غرق شد
یهو یاد اولین روزی افتاد که جونگ کوک و دید
(فلش بک به 6 سال پیش)
ساعت 11:00، 5 دسامبر
ویو لونا
تو یه کوچه ی تاریک درحال راه رفتن به سمت خونه بود
اونروز اون کوچه خیلی تاریک تر از قبل بود
نمیشه گفت احساس خوبی داشت
با صدایی که شنید سر جاش وایساد
با تردید سرشو برگردوند و به کوچه ی بنبست کنارش نگاه کرد مثل اینکه یه نفر کمک میخواست
از طرفی میترسید از طرفی هم نمیتونست کاری کنه
تمام جرعتشو جم کرد و با قدم های آروم وارد اون کوچه شد
اما با چیزی که دید انگار یه سطل آب سرد روش خالی کردن
یه نفر روی زمین افتاده بود و مرد دیگه ای که بالای سرش با چاقوی خونی ایستاده بود
ولی تا لونا رو دید پا به فرار گذاشت
_ می...م..شه...ل..لط.فا..بهم...ک..مک..ک...نی؟
مثل اینکه مردی که اونجا بود با چاقو زخمی شده بود
+ آه..چه...چه..اتفاقی...افتاده؟
_به...به..امبولا...آمبولانس...زنگ...بز..اخخخ
+ خیلی خب باشه یکم تحمل کن
دستپاچه شده بود اون موقع هیچی به ذهنش نمیرسید
سریع با دستای لرزون با آمبولانس تماس گرفت
و آدرس رو بهشون داد اما به نظر نمیرسید درحال حاضر وضعیت جونگ کوک خوب باشه
ادامه دارد...
"PART 5"
فلش بک شب ساعت 1:20
( بیمارستان دانشگاه ملی گیونگسانگ )
بعد از عوض کردن سرم یکی از بیمارا به سمت بخش پذیرش رفت
+ لیساا من یکم خستم میرم یه نیم ساعت استراحت میکنم
× برو مشکلی نیست
داشت از اونجا میرفت که لیسا صداش زد
× لونااا
+ بلهه
× زیاد خودتو اذیت نکن،،فایتینگ
+ اهوم ، سعی میکنم.
وارد اتاق استراحت که شد به سمت کشوی میز رفت و قرصشو از داخلش درآورد
پارچ آب و برداشت یه لیوان آب خالی کرد و
همراه با یدونه قرص خورد و لیوانو روی میز گذاشت.
به سمت دیوار رفت و کنارش نشست
زانوهاشو بغل کرد و تو دنیای افکارش غرق شد
یهو یاد اولین روزی افتاد که جونگ کوک و دید
(فلش بک به 6 سال پیش)
ساعت 11:00، 5 دسامبر
ویو لونا
تو یه کوچه ی تاریک درحال راه رفتن به سمت خونه بود
اونروز اون کوچه خیلی تاریک تر از قبل بود
نمیشه گفت احساس خوبی داشت
با صدایی که شنید سر جاش وایساد
با تردید سرشو برگردوند و به کوچه ی بنبست کنارش نگاه کرد مثل اینکه یه نفر کمک میخواست
از طرفی میترسید از طرفی هم نمیتونست کاری کنه
تمام جرعتشو جم کرد و با قدم های آروم وارد اون کوچه شد
اما با چیزی که دید انگار یه سطل آب سرد روش خالی کردن
یه نفر روی زمین افتاده بود و مرد دیگه ای که بالای سرش با چاقوی خونی ایستاده بود
ولی تا لونا رو دید پا به فرار گذاشت
_ می...م..شه...ل..لط.فا..بهم...ک..مک..ک...نی؟
مثل اینکه مردی که اونجا بود با چاقو زخمی شده بود
+ آه..چه...چه..اتفاقی...افتاده؟
_به...به..امبولا...آمبولانس...زنگ...بز..اخخخ
+ خیلی خب باشه یکم تحمل کن
دستپاچه شده بود اون موقع هیچی به ذهنش نمیرسید
سریع با دستای لرزون با آمبولانس تماس گرفت
و آدرس رو بهشون داد اما به نظر نمیرسید درحال حاضر وضعیت جونگ کوک خوب باشه
ادامه دارد...
۲.۲k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.