فیک:باند مافیا
فیک:باند مافیا
لیا:ماموریته..
یهو یه صدایی از پذیرایی اومد
هیون:لیا.. کجایی خواهرییی؟ نمیای پیشم؟
دیدم تهیونگ داره میره تو پذیرایی این عمارت کوفتی
ا. ت:تهیونگ صب کنن
پشت سرش راه افتادم
که دیدم به یه نقطه خیره شده
نگاهم رو به جایی که داشت نگاه میکردم دادم
اره
خودش بود
اون هیون عوضی.. کسی که حاظر بودم با دستای خودم قاتلش شم
هیون:ش.. شما اینجا چیکار میکنید؟ لیا کو؟ خواهرمو چیکار کردید عوضیااا
جنی:هوشههه اروم بگیر بینمم
نگاهمو بردم سمت صدا.. صدای جنی بود
.
برای یه لحظه چشم تو چشم شدیم...که با چشمکی که بهم زد به خودم اومدم. و لبخندی زدم. اما
سریع چهارمو سرد و بیروح کردم. و نگاهمو دادم رو به هیون
هیون :عوضی جواب بدهههه(داد)
دیدم داره میاد سمتم. دندونامو رو هم فشردم. احتمالن اینکه بخواد بزنه به سیم اخر زیاد بود
هیون:جواب بده اشغاالل
جوش اوردم. الان به من گفت اشغال؟ هه حالا میبینیم
که زدم تو دلش.... دلش رو نگه داشته بود خواستم برم سمتش که..
جنی جلومو گرفت
جنی:وایسا... کار خودمه
عقب موندم
گذاشتم کارشو بکنه
بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنم گفتم
ا. ت: ته لیا رو ببر(سرد)
تهیونگ:باشه..
و صدای قدماش که هر لحظه کمتر و دورتر میشدن رو میشنیدم
با لذت داشتم به صحنه ای که جلوم بود نگاه میکردم..
دیدن هیونی که الان خون دماغ شده بود و سعی داشت از خودش دفاع کنه.. خیلی برام لذت بخش بود... چون. هیچکاری از دستش بر نمیاد. و.... یه احمقه
با شنیدن صدای دویدن.. که به سمتم میومدن. به خودم اومدم و چندبار پلک زدم
.
به پشت سرم نگاه کردم
رزی بود
رزی:ا.ت باید همین الان بریم(سریع و نفس زنان)
ا. ت:باشه.. به یونگی بگو وسایلم بذاره تو ساک. شما کم کم برین منو جنی یکم دیگه میایم
رزی:باشه
و سریع رفت
ا. ت:اوههه.... جنی میدونم کتک زدن این یارو خیلی برات لذت بخشه.. اما باید بریم.. بقیش برا بعد
جنی:اوه.. حیف شد که... بعدا میبینمت... توله کوچولو
هیون:خفه.ش.. شو
جنی:توله کاری نکن یه گوله حرومت کنماااا(عصبی و داد)
ا. ت:ولش کن.. بیا بریم ارزش نداره
دستمو گذاشتم رو شونش. که نیم نگاهی بهم انداخت و... چشاشو برد سمت هیون
اهه اسمشم چندشه
دوتایی به هیون زل زده بودیم
جنی:بعدن میبینمت توله
و چش قره ای رفت و
رو به من گفت
جنی:بریم
رفتیم ولی... ولی ازونجایی که لیا رو با خودمون اوردن بودیم
من مجبور بودم کنارش بشینم
ا. ت:بچه ها واقعا؟ چرا من باید کنار اون بشینم؟
لیا:از خداتم باشه
کوک:تو خفه(عصبی و سرد)
ا. ت:بچه ها.. من نمیخوام کنارش بشینم. اون. اون چقد چندش و عوضیه... میدونید که من زود عصبی میشم.. اونم هی تیکه میندازه.. بخدا میزنم میکشمشاااا
رزی:باشه... من کنارش میشینم... هعی دیگه چه کنیم
جیمین:رزی توهم دست کمی از ا. ت نداریاا؟
رزی؛ منظور؟
جیمین:خب توهم زود عصبی میشی
نامجون:ول کنین.. من میشینم
ا. ت:ممنون نامی
نامجون:(لبخند)
چند ساعت بعد:
رسیدیم خونه
رزی:کوک؟
کوک:بله؟
رزی:اون هرزه رو چیکارش کنیم؟
کوک:بندازیمش تو انباری
لیسا:کتکش با من
رزی:هوم.. خوبه
رزی:ته ته؟.. اون هرزه رو بندازش تو انباری
تهیونگ:باشه
جیهوپ:لیسا کیلید انباری دست توعه؟
لیسا:اره
جیهوپ:اوکی
ته ته لیا رو انداخت تو انباری و لیسا در انباری رو قفل کرد
ا. ت:اههه.. واقعا گشنمه
جیسو؛ :چی میخوری درست کنم؟
وات؟ چ.. چرا جیسو یهو انقد مهربون شد؟ (مهربون بودد)
ا. ت:امم. نمیدونم... دوکبوکی و نودل
جیسو:باشه .. بچه ها شما گشنتون نیس؟
همه:هست
جیسو:خبب الان براتون غذا درست میکنم
جین:منم میام کمک
جیسو:باشه
جیسو ویو:
وقتی جین اومد کمکم هم تعجب کردم هم ذوق کردم.. ر. راستش. من از جین خوشم میاد(مبارکههه)
فعلا بهش نگفتم.. ولی نامجون و جنی میدونن
خیلی دوسش دارم.. خیلی جذابه... میخوام بهش بگم اما.. خب... نمیتونم.. راستش فکر اینکه شاید اون یکی دیگه رو دوست داشته باشه یا منو نخواد واقعا اذیتم میکنه.. نمیدونم چیکار کنم..
جین:جیسوو؟؟ اینجایی هنوز؟ از جین به جیسو صدای منو داری؟
اخخ.. دلم براش ضعف رفت.. بامزه بازیاش.. واقعا ادمو جذب میکنه.
جیسو:ا... اره.. اره خب. خب.. کارم داشتی؟
جین:اره.. میگم میتونی خمیرا رو نصف کنی؟
جیسو:باشه
.
.
. بای بای ما رفتیمم بای بای ما رفتیمم...
میدونم بعد مدت هااااا پارت جدید گذاشتمو حیحی😅
لیا:ماموریته..
یهو یه صدایی از پذیرایی اومد
هیون:لیا.. کجایی خواهرییی؟ نمیای پیشم؟
دیدم تهیونگ داره میره تو پذیرایی این عمارت کوفتی
ا. ت:تهیونگ صب کنن
پشت سرش راه افتادم
که دیدم به یه نقطه خیره شده
نگاهم رو به جایی که داشت نگاه میکردم دادم
اره
خودش بود
اون هیون عوضی.. کسی که حاظر بودم با دستای خودم قاتلش شم
هیون:ش.. شما اینجا چیکار میکنید؟ لیا کو؟ خواهرمو چیکار کردید عوضیااا
جنی:هوشههه اروم بگیر بینمم
نگاهمو بردم سمت صدا.. صدای جنی بود
.
برای یه لحظه چشم تو چشم شدیم...که با چشمکی که بهم زد به خودم اومدم. و لبخندی زدم. اما
سریع چهارمو سرد و بیروح کردم. و نگاهمو دادم رو به هیون
هیون :عوضی جواب بدهههه(داد)
دیدم داره میاد سمتم. دندونامو رو هم فشردم. احتمالن اینکه بخواد بزنه به سیم اخر زیاد بود
هیون:جواب بده اشغاالل
جوش اوردم. الان به من گفت اشغال؟ هه حالا میبینیم
که زدم تو دلش.... دلش رو نگه داشته بود خواستم برم سمتش که..
جنی جلومو گرفت
جنی:وایسا... کار خودمه
عقب موندم
گذاشتم کارشو بکنه
بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنم گفتم
ا. ت: ته لیا رو ببر(سرد)
تهیونگ:باشه..
و صدای قدماش که هر لحظه کمتر و دورتر میشدن رو میشنیدم
با لذت داشتم به صحنه ای که جلوم بود نگاه میکردم..
دیدن هیونی که الان خون دماغ شده بود و سعی داشت از خودش دفاع کنه.. خیلی برام لذت بخش بود... چون. هیچکاری از دستش بر نمیاد. و.... یه احمقه
با شنیدن صدای دویدن.. که به سمتم میومدن. به خودم اومدم و چندبار پلک زدم
.
به پشت سرم نگاه کردم
رزی بود
رزی:ا.ت باید همین الان بریم(سریع و نفس زنان)
ا. ت:باشه.. به یونگی بگو وسایلم بذاره تو ساک. شما کم کم برین منو جنی یکم دیگه میایم
رزی:باشه
و سریع رفت
ا. ت:اوههه.... جنی میدونم کتک زدن این یارو خیلی برات لذت بخشه.. اما باید بریم.. بقیش برا بعد
جنی:اوه.. حیف شد که... بعدا میبینمت... توله کوچولو
هیون:خفه.ش.. شو
جنی:توله کاری نکن یه گوله حرومت کنماااا(عصبی و داد)
ا. ت:ولش کن.. بیا بریم ارزش نداره
دستمو گذاشتم رو شونش. که نیم نگاهی بهم انداخت و... چشاشو برد سمت هیون
اهه اسمشم چندشه
دوتایی به هیون زل زده بودیم
جنی:بعدن میبینمت توله
و چش قره ای رفت و
رو به من گفت
جنی:بریم
رفتیم ولی... ولی ازونجایی که لیا رو با خودمون اوردن بودیم
من مجبور بودم کنارش بشینم
ا. ت:بچه ها واقعا؟ چرا من باید کنار اون بشینم؟
لیا:از خداتم باشه
کوک:تو خفه(عصبی و سرد)
ا. ت:بچه ها.. من نمیخوام کنارش بشینم. اون. اون چقد چندش و عوضیه... میدونید که من زود عصبی میشم.. اونم هی تیکه میندازه.. بخدا میزنم میکشمشاااا
رزی:باشه... من کنارش میشینم... هعی دیگه چه کنیم
جیمین:رزی توهم دست کمی از ا. ت نداریاا؟
رزی؛ منظور؟
جیمین:خب توهم زود عصبی میشی
نامجون:ول کنین.. من میشینم
ا. ت:ممنون نامی
نامجون:(لبخند)
چند ساعت بعد:
رسیدیم خونه
رزی:کوک؟
کوک:بله؟
رزی:اون هرزه رو چیکارش کنیم؟
کوک:بندازیمش تو انباری
لیسا:کتکش با من
رزی:هوم.. خوبه
رزی:ته ته؟.. اون هرزه رو بندازش تو انباری
تهیونگ:باشه
جیهوپ:لیسا کیلید انباری دست توعه؟
لیسا:اره
جیهوپ:اوکی
ته ته لیا رو انداخت تو انباری و لیسا در انباری رو قفل کرد
ا. ت:اههه.. واقعا گشنمه
جیسو؛ :چی میخوری درست کنم؟
وات؟ چ.. چرا جیسو یهو انقد مهربون شد؟ (مهربون بودد)
ا. ت:امم. نمیدونم... دوکبوکی و نودل
جیسو:باشه .. بچه ها شما گشنتون نیس؟
همه:هست
جیسو:خبب الان براتون غذا درست میکنم
جین:منم میام کمک
جیسو:باشه
جیسو ویو:
وقتی جین اومد کمکم هم تعجب کردم هم ذوق کردم.. ر. راستش. من از جین خوشم میاد(مبارکههه)
فعلا بهش نگفتم.. ولی نامجون و جنی میدونن
خیلی دوسش دارم.. خیلی جذابه... میخوام بهش بگم اما.. خب... نمیتونم.. راستش فکر اینکه شاید اون یکی دیگه رو دوست داشته باشه یا منو نخواد واقعا اذیتم میکنه.. نمیدونم چیکار کنم..
جین:جیسوو؟؟ اینجایی هنوز؟ از جین به جیسو صدای منو داری؟
اخخ.. دلم براش ضعف رفت.. بامزه بازیاش.. واقعا ادمو جذب میکنه.
جیسو:ا... اره.. اره خب. خب.. کارم داشتی؟
جین:اره.. میگم میتونی خمیرا رو نصف کنی؟
جیسو:باشه
.
.
. بای بای ما رفتیمم بای بای ما رفتیمم...
میدونم بعد مدت هااااا پارت جدید گذاشتمو حیحی😅
۲.۶k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳