part2
part2
«فراموشت نکرد»
راوی: پلیسی که اون گوشه نشسته بود صدای کوکو شنید سریع رفت طرفش و دید افتاده رفت کلید بازداشتگاهو گرفت و درشو باز کرد چند بار کوکو صدا زد که بیدار شد
پلیس: حالت خوبه
راوی: کوک با اه و ناله گفت اره ولی پلیس قبول نکرد رفت از رئیسش اجازه گرفت و کوکو برد بیرون تا حالش خوب بشه
کوک: کجا میبریم
پلیس: تو حات بده میبرمت جایی که بتونی راحت نفس بکشی
راوی: اینو گفت که کوک رفت توی فکر با خوش میگفت چقدر شبیه اونه همون که به خاطرش این حال و روزشه همینطور توی فکر بود که ماشین متوقف شد
پلیس: پیاده شو
راوی: کوک پیاده شد و دید که توی پارک خیلی خوشحال شد وگفت از کجا میدونستی من پارک دوست دارم
پلیس: نمیدونستم چون عشق قبلیم خیلی ازینجا خوشش میومد گفتم شاید بتونه حالتو خوب کنه حا ماسکتو در بیارو یکم نفس بکش
کوک: نمیخوام اینطوری راحترم اصلا خودت چرا ماسکتو در نمیاری
پلیس: من فرق دارم من یه پلیس از بخش جناییم وقتی این لباسا تنمه باید همراهش این ماسکم بزنم حالا بیخیال بیا بریم رو اون صندلی بشینیم
کوک: هوم
راوی: رفتن و روی صندلی نشستن کوک خیلی خوابش میومد به خاطره همین خوابید روی نیمکت و سرشو گذاشت رو پاهای اون پلیس هم همینطور که کوک روی پاهاش خوابیده بود گفت میتونی بگی چرا وقتی خوابیده بودی بلند داد زدی فراموشت میکنم
کوک: چیزی نیست فقط داشتم خواب میدیدم
پلیس: میدونم ولی داشتی خواب کیو میدیدی
کوک: چرا میپرسی
پلیس: چیزی نیست فقط یکم کنجکاو شدم
کوک: خواب کسیو میدیدم که یه زمان دلیل زندگیم بود کسیو میدیدم که یه زمان بدون اون قادر به زندگی کردن نبودن هروز سعی میکنم فراموشش کنم ولی شبا همش خوابشو میبینم دیگه خسته شدم (شروع کرد گریه کردن)
«فراموشت نکرد»
راوی: پلیسی که اون گوشه نشسته بود صدای کوکو شنید سریع رفت طرفش و دید افتاده رفت کلید بازداشتگاهو گرفت و درشو باز کرد چند بار کوکو صدا زد که بیدار شد
پلیس: حالت خوبه
راوی: کوک با اه و ناله گفت اره ولی پلیس قبول نکرد رفت از رئیسش اجازه گرفت و کوکو برد بیرون تا حالش خوب بشه
کوک: کجا میبریم
پلیس: تو حات بده میبرمت جایی که بتونی راحت نفس بکشی
راوی: اینو گفت که کوک رفت توی فکر با خوش میگفت چقدر شبیه اونه همون که به خاطرش این حال و روزشه همینطور توی فکر بود که ماشین متوقف شد
پلیس: پیاده شو
راوی: کوک پیاده شد و دید که توی پارک خیلی خوشحال شد وگفت از کجا میدونستی من پارک دوست دارم
پلیس: نمیدونستم چون عشق قبلیم خیلی ازینجا خوشش میومد گفتم شاید بتونه حالتو خوب کنه حا ماسکتو در بیارو یکم نفس بکش
کوک: نمیخوام اینطوری راحترم اصلا خودت چرا ماسکتو در نمیاری
پلیس: من فرق دارم من یه پلیس از بخش جناییم وقتی این لباسا تنمه باید همراهش این ماسکم بزنم حالا بیخیال بیا بریم رو اون صندلی بشینیم
کوک: هوم
راوی: رفتن و روی صندلی نشستن کوک خیلی خوابش میومد به خاطره همین خوابید روی نیمکت و سرشو گذاشت رو پاهای اون پلیس هم همینطور که کوک روی پاهاش خوابیده بود گفت میتونی بگی چرا وقتی خوابیده بودی بلند داد زدی فراموشت میکنم
کوک: چیزی نیست فقط داشتم خواب میدیدم
پلیس: میدونم ولی داشتی خواب کیو میدیدی
کوک: چرا میپرسی
پلیس: چیزی نیست فقط یکم کنجکاو شدم
کوک: خواب کسیو میدیدم که یه زمان دلیل زندگیم بود کسیو میدیدم که یه زمان بدون اون قادر به زندگی کردن نبودن هروز سعی میکنم فراموشش کنم ولی شبا همش خوابشو میبینم دیگه خسته شدم (شروع کرد گریه کردن)
۱.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.