The end of all ends...part 2
The end of all ends
2 part
بسته نودل و باز کردم که یهو دوباره اون خاطرات توی مغزم پلی شد ...
فلش بک :
[هیونگ پیداش کردم اینجاست]
[کجا بود من کل خونه رو دنبالش گشتم که ... حالا ولش کن نودل و بیار از گشنگی مردیم]
[باشه هیونگ]
پایان فلش بک .
با پلی شدن خاطرات تو مغزم دوباره حالم بد شد و رفتم دسشویی و بالا اوردم
نودل و خوردم و گرفتم خوابیدم
ساعت 06:24 صبح :
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
وقتی صفحه رو باز کردم با اسم پدرم رو به رو شدم
[سلام جناب کیم]
[سلام چیشد بعد سال ها یادی از ما کردی تو که سالی یکبارم زنگ نمیزنی]
[یه مهمونی خانوادگیه که حتما باید بیای]
[آهان پس بگو ... یه کلمه نمیام]
[گفتم باید بیای]
[منم گفتم نمیام]( با داد)
تلفن و قطع کرد و کلا خاموشش کرد ..
مرتیکه لجن فکر کرده من امشب میرم به مهمونی ای که یه مشت لجن دیگه مثل خودش اونجان
بعد یه دوش گرفتن کت و شلوارم و پوشیدم و رفتم سر کارم
که دوباره با قیافه اون لی جونگ هون احمق مواجه شدم
تا من و دید دفتری که دستش بود گرفت جلوی صورتش ...
وارد اتاقم شدم و تو فکرم غرق بودم که یهو پارک سه هیون وارد اتاق شد
[دو تا خبر داشتم جناب ]
[بگو]
[اول اینکه اون آقاعه که دیروز اومده بود گفت که امروز ساعت 11 میتونید برید پسرش و ببینید و اینکه پدرتون گفتن ...
2 part
بسته نودل و باز کردم که یهو دوباره اون خاطرات توی مغزم پلی شد ...
فلش بک :
[هیونگ پیداش کردم اینجاست]
[کجا بود من کل خونه رو دنبالش گشتم که ... حالا ولش کن نودل و بیار از گشنگی مردیم]
[باشه هیونگ]
پایان فلش بک .
با پلی شدن خاطرات تو مغزم دوباره حالم بد شد و رفتم دسشویی و بالا اوردم
نودل و خوردم و گرفتم خوابیدم
ساعت 06:24 صبح :
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
وقتی صفحه رو باز کردم با اسم پدرم رو به رو شدم
[سلام جناب کیم]
[سلام چیشد بعد سال ها یادی از ما کردی تو که سالی یکبارم زنگ نمیزنی]
[یه مهمونی خانوادگیه که حتما باید بیای]
[آهان پس بگو ... یه کلمه نمیام]
[گفتم باید بیای]
[منم گفتم نمیام]( با داد)
تلفن و قطع کرد و کلا خاموشش کرد ..
مرتیکه لجن فکر کرده من امشب میرم به مهمونی ای که یه مشت لجن دیگه مثل خودش اونجان
بعد یه دوش گرفتن کت و شلوارم و پوشیدم و رفتم سر کارم
که دوباره با قیافه اون لی جونگ هون احمق مواجه شدم
تا من و دید دفتری که دستش بود گرفت جلوی صورتش ...
وارد اتاقم شدم و تو فکرم غرق بودم که یهو پارک سه هیون وارد اتاق شد
[دو تا خبر داشتم جناب ]
[بگو]
[اول اینکه اون آقاعه که دیروز اومده بود گفت که امروز ساعت 11 میتونید برید پسرش و ببینید و اینکه پدرتون گفتن ...
۱.۴k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.