ماه و خورشید
پارت ۱0
هانا : اصلا میرم پیش داداشم هق دیگه باهات حرف نمیزنم هق " گریه "
رفتم خونه پیش تهیونگ
هانا : تهههههههههه هق داداشیییییییییییییییییییی هق " گریه "
اومد پیشم
ته : چی شده هانا کوچولو
هانا : جیا هق کراشمو هق بغل کرد هق " گریه "
جیا : هانا ببخشید
کوک : من نباشم بهتره همه ی اتفاقا از گور من بلند میشه
محکم تهیونگ رو بغل کردم " فشار چیه من دام میرقصم"
ته : برو برو دیگه نیا تا این حالش خوب بشه
هانا : نه هق نروووووووووووو " گریه "
تهیونگ رو ول کردم و رفتم دستشو گرفتم
هانا : لطفا نرو "بغض "
کوک : باشه
سوآ : اینو نگا از بست گریه کرده چشماش قرمز شده ...... وایسا ت از ریمل استفاده نمیکنی ؟ اصلا میکاپ میکنی ؟
هانا : نه من صبح تا بیدار بشم و آماده بشم دیرم میشه
کوک : من که بعضی روزا زورم میاد لباس فرم بپوشم هرچی دستم اومد میپوشم
جیا : حالا قر تو کمرم فراوونه
کوک : چته
جیا : ته به آسامی گفته بیا قرار بزاریم
هانا : وایسا الان میام
رفتم لباسمو عوض کردم و برگشتم پیش همه
سوآ : اوووووووووووووووووووووووووووووو خانم لباس دامن دار پوشید
هانا : فاک یو میخوام برم ببینم زن داداش آینده در چه حاله
آسامی : کی گفت
جیا : من رمز گوشیه ته رو باز کردم
آسامی : لعنت به تو
کوک : الو ....... اوکی ........ سریع بیام ؟ ........ اومدم اومدم
سریع رفت بیرون
هانا : آخیششششششش آسامی قراره بی شوهر بشی
ته : به من چه بهت گفتم نزن
ساعت ۷ شب
ویوی کوک
بعد از مبارزه بدون اینکه به سرو وعضم نگاهی بندازم رفتم باغ
کوک : سلام
جیا : ججججججججیییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
کوک : خداحافظ من برم
جین : کجا خبر داری آسامی و ته باهم قرار میزارن
کوک : آره خبر دارم اهان راستی هانا چت شده بود
هانا : تو چرا اومدی تو اتاق من
کوک : تهیونگ گفت خب برم دوهی کارم داره
جیا : اما بهت آسیب میزنن
رفتم خونه ی دوهی و مارک
تا درو باز کردن یکی از پشت دستامو بهم بست و نشوندنم رو صندلی پاهامم به صندلی بستن
کوک : چیکارم دارین
دوهی : خودت با پای خودت اومدی تو تله
مارک : هه فکر کردی
چند باز چاقو رو توی یه جا از بدنم فرو کرد و بعد از اینکه حالم خب نبود انداختنم بیرون منم رفتم خونه ی خودم تا درو باز کردم همه ی بچه هارو دیدم
هم : سسسسسسلللللللااااااااااااامممممممممم
کوک : س...سلام
یونگی : چه بلایی سرت آرودن " وحشت زده "
کوک : هیچی هیونگ سالمم
نامی : خب برو لباستو عوض کن و بیا
تا از پله ی اول رفتم بالا افتادم
کوک : آخخخخخخخخخخخخخخ
جیمین : اصلا خوب نیست ببریمش بیمارستان
اصلا نفهمیدم که چشمام سیاهی رفت
۲ روز بعد
درسته الان چند وقته که کوک بی هوشه و بلخره قراره به هوش بیا
ویوی کوک
با دردی که تو ناحیه ی پهلوم بود چشمامو باز کردم هرچی سعی کردم ..
🌑🌕
هانا : اصلا میرم پیش داداشم هق دیگه باهات حرف نمیزنم هق " گریه "
رفتم خونه پیش تهیونگ
هانا : تهههههههههه هق داداشیییییییییییییییییییی هق " گریه "
اومد پیشم
ته : چی شده هانا کوچولو
هانا : جیا هق کراشمو هق بغل کرد هق " گریه "
جیا : هانا ببخشید
کوک : من نباشم بهتره همه ی اتفاقا از گور من بلند میشه
محکم تهیونگ رو بغل کردم " فشار چیه من دام میرقصم"
ته : برو برو دیگه نیا تا این حالش خوب بشه
هانا : نه هق نروووووووووووو " گریه "
تهیونگ رو ول کردم و رفتم دستشو گرفتم
هانا : لطفا نرو "بغض "
کوک : باشه
سوآ : اینو نگا از بست گریه کرده چشماش قرمز شده ...... وایسا ت از ریمل استفاده نمیکنی ؟ اصلا میکاپ میکنی ؟
هانا : نه من صبح تا بیدار بشم و آماده بشم دیرم میشه
کوک : من که بعضی روزا زورم میاد لباس فرم بپوشم هرچی دستم اومد میپوشم
جیا : حالا قر تو کمرم فراوونه
کوک : چته
جیا : ته به آسامی گفته بیا قرار بزاریم
هانا : وایسا الان میام
رفتم لباسمو عوض کردم و برگشتم پیش همه
سوآ : اوووووووووووووووووووووووووووووو خانم لباس دامن دار پوشید
هانا : فاک یو میخوام برم ببینم زن داداش آینده در چه حاله
آسامی : کی گفت
جیا : من رمز گوشیه ته رو باز کردم
آسامی : لعنت به تو
کوک : الو ....... اوکی ........ سریع بیام ؟ ........ اومدم اومدم
سریع رفت بیرون
هانا : آخیششششششش آسامی قراره بی شوهر بشی
ته : به من چه بهت گفتم نزن
ساعت ۷ شب
ویوی کوک
بعد از مبارزه بدون اینکه به سرو وعضم نگاهی بندازم رفتم باغ
کوک : سلام
جیا : ججججججججیییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ
کوک : خداحافظ من برم
جین : کجا خبر داری آسامی و ته باهم قرار میزارن
کوک : آره خبر دارم اهان راستی هانا چت شده بود
هانا : تو چرا اومدی تو اتاق من
کوک : تهیونگ گفت خب برم دوهی کارم داره
جیا : اما بهت آسیب میزنن
رفتم خونه ی دوهی و مارک
تا درو باز کردن یکی از پشت دستامو بهم بست و نشوندنم رو صندلی پاهامم به صندلی بستن
کوک : چیکارم دارین
دوهی : خودت با پای خودت اومدی تو تله
مارک : هه فکر کردی
چند باز چاقو رو توی یه جا از بدنم فرو کرد و بعد از اینکه حالم خب نبود انداختنم بیرون منم رفتم خونه ی خودم تا درو باز کردم همه ی بچه هارو دیدم
هم : سسسسسسلللللللااااااااااااامممممممممم
کوک : س...سلام
یونگی : چه بلایی سرت آرودن " وحشت زده "
کوک : هیچی هیونگ سالمم
نامی : خب برو لباستو عوض کن و بیا
تا از پله ی اول رفتم بالا افتادم
کوک : آخخخخخخخخخخخخخخ
جیمین : اصلا خوب نیست ببریمش بیمارستان
اصلا نفهمیدم که چشمام سیاهی رفت
۲ روز بعد
درسته الان چند وقته که کوک بی هوشه و بلخره قراره به هوش بیا
ویوی کوک
با دردی که تو ناحیه ی پهلوم بود چشمامو باز کردم هرچی سعی کردم ..
🌑🌕
۶.۱k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.